اشاره:
خوب است که ما اونیل را دوست داشته باشیم. او
نمایشنامهنویس برجستة امریکایی است. لعنت بر او؛ لعنت بر همه؛ و
لعنت بر همه، یک مسئولیت
است. وسوسهآمیز است که همه را لعنت کنیم و از اونیل، استثنایی پدید آوریم. او از همه جهات استثنایی است. او به شهرت گریزا و
زودگذر کمتر از شهرت پایا و ماندگار
و سزاوار توجه دارد. وقتی در برادوی (Broadway) کامیاب بود،
هرگز در کام آن فرو
نرفت. دیگران تکبر و غرور دارند؛ اونیل عزت نفس دارد. نه خوی جر و بحث و چانه زدن با
استادان نمایش، در اتاقهای هتل منهتن. او دل و جرئت داشت که به مسافرت برود و یا دل و
جرئت که از همهجا دوربماند. اونیل پیوسته از علاقه ترقّی یک نویسنده برای تداوم و
رشدی که میباید آرام از درون رخ دهد، برخوردار بوده است. در تئاتری که عمدتاً بیخردان
و شیّادان را به خود جلب میکند، نمونهای از شوخطبعی و مزاح دوستی و
افتخار بوده است.
در 1946 به مقام اشرافیت دست یافت، عکسش روی جلد مجله «تایم» نقش بست. مطبوعات ملتگرا با این نمایشنامهنویس
برجسته و ملّی مصاحبه کردند.
بخت و اقبال با او بود که پرت و پلا بگوید و از این رو دوستش داشته باشند. بله بخت و اقبال با او بود که با روحیة خوشبینی
حرف بزند و کارشناسانه نقش وطندوستی
را ایفا کند. امّا اونیل گفت: «من بر این دیدمان و نگرش تأکید میکنم که ممالک متحده،
به جای آنکه موفقترین کشور در جهان باشد، بزرگترین شکست خوردگان است ... چراکه بیش از دیگر کشورها از همهچیز
بهرهمند گشته است و برکاتی به آن دادهاند.
پنداشت و تدبیر اصلی آن این است که بازی جاودانهاش نیز میباید روحتان را با چیزی
خارج از آن تصاحب کند ...»
هنری لوس (Henry Luce) صاحب امتیاز و سردبیر نشریهای
در امریکا خیلی چیزهای خوب دیگری غیر از روح خود مالک است. «زندگی» را چونان «زمان» در تملک خود دارد، و در گذشته
روزنامهای را انتشار میداد که در آن
از فقدان الهامبخشی که میباید در یک نمایشنامهنویس ملیگرای بروز کند، شکایت داشت.
در نمایشنامه «یخفروش میآید» نه شاهزادگانی نقشآفریناند و نه قهرمانانی،
فقط در آن، خانه به دوشان، گدایان سرگردان و میگساران، بازی خود را عرضه میدارند،
که به آن اسنابیسم دموکراتیک democratic snobbism میگویند.
مجله «تایم» اونیل
را یکی از بزرگترین باتقوایان میداند: توانایی او را در نوشتن اشکال گونهگون
زندگی امریکایی میستاید.
اونیل همانند سه تن از نمایشنامهنویسان
بزرگ ایرلندی، هست و نیست خود را آنچنان عمیقاً متعلق به کشورش میداند
که اشتباهات آن
را در دل خود جای میدهد، و اگرچه در واقع میخواست که نمایشنامههایش، جهانی باشند،
همگی در وطن آغاز میشوند، و مشخصاً انتقادی از زندگی امریکایی، به شمار آمدهاند.
نمایشنامه مارکو میلیونر (marco millions) فقط
از مطالعات انتقادی او
پرده برمیدارد. نمونههایی از زندگی امریکایی در نمایشنامه «آه، بیابان!» که
از رفیعترین آثار اوست، عریان میشوند و در نمایشنامه «هوس زیر درختان نارون» نمونههایی
از این دست در نیو انگلند هماگین است. در نمایشنامه «الکترا، سوگوار میشود»
اورستیا (oresteia) در تاریخ
امریکا، با جنگ داخلی چون جنگ تروا (Trjan) همپا میشود.
قهرمان یا شخصیت اصلی نمایشنامه «یخفروش میآید» محصولی از هوسیر (Hoosier نام خودمانی ایندیانا Indiana) پارسایی و تقواست و مطالعهای عمیقتر از
نمایشنامه «مرگ فروشنده» اثر آرتورمیلر که منجر به مرگ او میشود.
از این
رو، خوب است که اونیل را دوست بداریم، چراکه مجله هنری لوس دوستش ندارد، بدین معنا که او با
هر چه که آنان برایش پای میفشارند، مخالفت میورزد.
پاییز گذشته، وقتی
از من دعوت کردند تا در شب اول نمایش «یخفروش میآید» را به زبان آلمانی با همکاری کورت
هیرشفلد (Kurt Herschfeld) کارگردانی
کنم، عملاً و واقعاً دریافتم که میباید
اونیل را دوست داشته باشم. چون به یاد آوردم که «جوزف وود کروچ» و لایونل تریلینگ
منتقدان امریکایی او را در پیشگفتار کتابهای خود ستودهاند و مشورتهایی و شوق دو منتقد
سختگیر نیویورکی، چون استارک یانگ و جورج جین ناتان و دیگران را برانگیخته
است. حتی خود نیز انگیزهای فردی و شخصی داشتم تا دلیلی خالصانه در کارگردانی
نمایش «یخفروش میآید» داشته باشم. نقدهای به چاپ رسیده خودم دربارة اونیل پیوسته
در نظر خوانندگانم، نمادی از یک ستیزهجویی بیتوجیه، فرحبخش و یا ناهنجار بوده
است. اکنون، استدلال غلطی است که منتقدان درام سخت به عقاید خودشان اتکا و
دلبستگی دارند؛ در واقع، قابل انعطاف نیستند و حتی از این بابت انتظار دارند که به آنان
تبریک بگویند که نمیخواهند افکارشان را تغییر دهند. در زیر باران دیگراندیشی،
به عقاید آدمی، شک میکنند و از پشیمانی یک گناهکار در برابر خداوند، شادمان نمیشوند
امّا من خود میبایستی از نوشتن چیزی دربارة اونیل، و تمجید از او لذّت ببرم و
خوشحال بشوم.
در این جهت میتوانم ادعا بکنم که به عنوان یک
کارگردان حرف میزنم نه همانند یک منتقد و گاه از اینکه چنین میکنم،
تسکین و آرامش مییابم.
انتقاد کاری بس الهی است. انتقاد مبارزهطلبی و چالشی از دستور و فرمان است: «داوری
مکن، تا دربارهات داوری نکنند.» اگر انتقاد غیر انسانی و یا مادون شأن آدمی باشد و
آن را برای خوشایند و ناخشنودی کسی، رها کنیم، تفسیر ستیزهجویی متناوب، به
شمار خواهد آمد.
منتقد و کارگردان، هر دو از اشتباهاتی که میکنند، آگاهی دارند،
امّا کار منتقد آن است که این کجرویها را خاطرنشان کند و کار کارگردان آن
است که این اشتباهات را مستور بدارد و ارزش یک نمایش را قویاً به ظهور رساند.
کار درستی نیست که کارگردان نمایشنامهای را با اشتباهاتش بپذیرد و
آن را به اجرا
درآورد. کارگردان نمیتواند بیآنکه ذوق و سلیقه و قضاوت خود را در نظر بگیرد مفسری
کارآزموده باشد و عزتنفس خود را محفوظ بدارد. از این رو من و هیرشفلد فکر کردیم که
بهترین اثر اونیل یعنی «یخفروش میآید» را عرضه بداریم.
تئو اوتو (Teo otto) برنامهریزمان
با این کار موافقت کرد. داستان اصلی در نمایشنامه «یخفروش
میآید» با دلهره یا ساسپنس (suspense) درمیآمیزد،
امّا ما این دستمایه را
نادیده گرفتیم. میتوان بسیاری از حرفهای لاری
(Larry) را در این نمایشنامه حذف
کرد، چراکه او پیوسته بدبینی را به تماشاگر القا میکند و در وهله
نخست، درک آن مشکل
خواهد بود. حرفهای هوگو Hugo)) را نیز میتوان
از نمایشنامه حذف کرد. آخر سخنرانیهای
هر دو طولانی و پر زرق و برق و متظاهرانه است.
دربارة یوجین اونیل Eugene o’neill
اونیل نمایشنامهنویس نامدار امریکایی در 1888 در نیویورک پای
به عرصه وجود نهاد و با پدرش جیمز اونیل، که به حرفه بازیگری میپرداخت، به
تمام نقاط امریکا سفر کرد، و با تئاتر امریکا آشنا گشت.
پس آنگاه به
مدرسه شبانهروزی کاتولیک رفت و در پایان وارد دانشگاه پرینستن (Princeton) شد و
تحصیلاتش را به اتمام رسانید (1916).
پس از نیویورک، سفری به هندوراس
(Honduras) کرد (1909) امّا در آنجا، مبتلا به مالاریا شد و ناگزیر
به آمریکا بازگشت و به
عنوان معاون، در شرکت پدرش به کار پرداخت، ولی به زودی از این حرفه خسته شد و به
عنوان دریانورد به بوینس آیرس (Buenos Aires) رفت و چندی در
آرژانتین، کار کرد و بعد
راهی افریقای جنوبی شد، امّا باز هم به نیویورک بازگشت. و وقتی که بین نیویورک و
سوتهامتن (southhamton) درکشتیها به
کار پرداخت، تجربیاتی در دریا به دست
آورد.
بعد در یکی از سفرهای پدرش کوشید بازیگری کند و در ضمن حرفه خبرنگاری را در روزنامه
کانکتیکات (Conecticut) به عهده گرفت
امّا روان نژندی، گریبانش را گرفت
و به مدت شش ماه در یک آسایشگاه بستری شد.
اونیل، قبلاً شعر میسرود، امّا
پس از سپری کردن اوقات خود در آسایشگاه، با نوشتن درام خودش را سرگرم
کرد و به شرح زندگی
آدمها در دریا دست یازید و سرگذشت آدمهای مظلوم و ستمدیده را با قلم مسحّار خود به رشته
تحریر درآورد.
در زمستان بعد، نخستین نمایشنامه خود را (1914-1913) با نام تارعنکبوت
(The web)، با چند نمایشنامه تک پردهای و دو
نمایشنامه بلند، انتشار
داد.
بعد به عنوان محصلی در کارگاه فنی جی.پی بیکر
(G.P.Baker)،
(1915-1914) تجربیات بیشتری به دست آورد، و زمستانی را در دهکده
گرینویچ Greenwich)) سپری کرد.
در 1916 به گروه تئاتری و بازیگران پراوینستن
(Provinstown) پیوست و در طول سه سال بعد، بسیاری از نمایشنامههای
تک پردهای خود از
جمله «عازم کاردیف» (Bouod East for cardiff) و
«ماه کارایبث» (The moon of the caribees) (1918) را
به رشته تحریر درآورد.
این دوران از تجربة عملی، او را به
اوج نویسندگی رسانید و وقتی سه نمایشنامهاش در اسمارت ست (The smart ) به چاپ
رسید و نمایشنامه «در آنسوی افق»
(Beyond the Horizon) او، در نیویورک به معرض تماشا گذاشته
شد، و جایزة پولیتزر را از آن او کرد، جهانیان وی را به عنوان نمایشنامهنویسی
خلّاق، بازشناختند.
اگرچه اونیل با رابرت ادموند جونز
(Robert Edmond Jones) در تئاتر دهکده گرینویچ (Greenwich) همکاری میکرد (7-1923) و کارگردانی
بازیگران پراوینستن را برعهده داشت. او با بنا نهادن تئاتر گیلد (Guild) بیشتر و بیشتر به نمایشنامهنویسی روی
آورد و توانست نمایشنامههای بعدی خود را به
صحنه ببرد.
افکار ناتورالیستی اونیل پس از نوشتن نمایشنامه «در آنسوی افق» در جهت ناکامی و
درماندگی آدمیان، فزونی میگیرد.
نمایشنامه کریس کریستوفرسن
(chris christopherson) که بعداً نام آنا کریستی (Anna christy) (1921) را به خود
گرفت، جایزه پولیتزر
را از آن او ساخت؛ و همین کار نمایشنامههای طلا
(Gold) (1921) کاه (The straw) (1921) و
نخستین مرد (The First Man) (1922)،
اونیل را به سمت مکتب اکسپرسیونیسم
سمبولیک سوق داد.
نمایشنامههای امپراتور جونز
(The Emperor Jones) (1920) و گوریل پشمالو
(The Hairy Ape) (1922) با گرایشی به سوی ناتورالیسم به رشتة تحریر درآمد
که نمایشنامههای «تمام بچههای خدا بال درآوردند» (1924) و «هرس زیر درختان نارون»
(1924) نیز از این گرایش بیبهره نماند.
اونیل، در همین اوان، با توجه
و نگرش به اثری از کالریج (Caleridge) شاعر
امریکایی، به نام دریانورد سالخورده (The Ancient Mariner) به نمایش
سمبولیک صورتک (Symbolic Masks) روی
آورد و با تنظیم و
کارگردانی خود آن را به صحنه برد.
عناصر رمانتیک و شاعرانه در
نهاد اونیل
مو به مو و به تفصیل در نمایشنامههایش، ظهور پیدا میکند، در اثری به نام
چشمه (The Fountain) (1925) متجلی
میشوند و بر زندگی و روح، تأثیر میگذارند
و زیبایی به ابدیت سرمیکشد.
نمایشنامة بعدی اونیل، خدای بزرگ براون
(The Great God Brown) (1926) سمبولیسم (نمادپردازی)، و ایهام یک
ایدهآلیست (آرمانگرایی)
شرک را به گونة یک تراژدی طعنهآمیز در ماتریالیسم (مادهگرایی) مدرن عرضه میدارد.
نمایشنامههای لازاروس خندید
(Lazarus Laughed)) 1927 (و مارکو
چلوتر (Marco millions) (1928) به
گونة احساسی شاعرانه و بارنگ و لعابی عجیب و
شگفتانگیز، بر تملک و موازین مادی عصر حاضر، یورش میآورد.
اونیل، که پیوسته در فرم
و قالب نمایشنامههایش، آزمایشگر است، در نمایش اینترلود عجیب (Strange Interlude) (1928)، برندة
جایزة پولیتزر، میکوشد تکنیکی دراماتیک خلق کند و روش «جریان
خودآگاهی» (Stream – of– consciousness) را
در یک نمایشنامه تراژیک 9 پردهای
که نشانگر امیال سرخورده است، به کار میگیرد.
این تحلیل روانشناختی در جهت
انگیزهها، با یک تریولژی به نام الکترا سوگوار میشود
(Mourning Becomes Electra) (1931) که از تم یونانی مایه میگیرد و
احساسات ترس و وحشت و سرنوشت بدخیم و
غمآوری را، به بار میآورد، متجلی میشود.
علاقة عمیق اونیل، به مسائل و
مشکلات دینی در دنیای مدرن در دو نمایشنامه این دوران اخیر، دینامو (Dynemo) (1929) که در آن یک دیناموی الکتریکی
سمبول و نماد یک کشیش میشود، خدای کهن را واپس
میزند، در نمایشنامه «روزهای بیپایان»
(Days without End) (1934) قهرمان
مقاومتناپذیر و وسوسهانگیز به کاتولیسم میگرود.
نمایشنامه آه، بیابان (Ah| wilderness) (1933) یک
کمدی قوی نیوانگلند است که از اشتغال فکری مداوم اونیل مجزا میکند.
نمایشنامه بستنی فروش میآید
(The Icemen comen) (1946) یک تراژدی است
که ماجرای رئالیستگونه آن، در میخانة بووری
(Bowery) رخ میدهد، و به طور نمادین
فقدان تصور باطل و هرزپنداری و فرارسیدن مرگ را در معرض دید بگذارد.
نمایشنامة سفر
دور و دراز به دل شب (A Long Day’s Journey into Night) (1956)
که برندة جایزه پولیتزر
میشود، یک اتوبیوگرافی تراژیک است که در 1940 نوشته شده و یک روز از زندگی فلاکتبار
خانواده تایرون (Tyrone) را به معرض
تماشا میگذارد.
اونیل، در 1958 نمایشنامه
تک پرده هوگی (Hughie) را مینویسد
که فقط یک شخصیت در آن نقش دارد، و یکی
از چرخههای نمایش «داستان مالکان محروم از املاک خود» به شمار میآید.
نمایشنامة شیوة شاعر (A Touch of the Poet) (1957) و
کاخهای باشکوهتر (More stately mansions) (1964) نیز،
از چرخههای «داستان مالکان محروم از املاک
خود»، به شمار آمدهاند.
باری، آثار (یوجین) اونیل، عمیقاً متأثر از تراژدیهای یونانی، و از
آثار هنریک ایبسن و استریندبرگ، به رشته تحریر درآمدهاند، امّا با این همه،
تجربة او در تئاتر و صحنه نمایش و بصیرت و بینش خود اوست که جایزة نوبل سال 1936 را
نصیبش کرد.
یوجینی اونیل و نمایشنامههایش
1- تارعنکبوت (The web)
یک روسپی و یک سارق فراری بانک که در زندگی خود با یأس و نومیدی رودررو
گشتهاند، لحظهای زودگذر خوشبختی را لمس میکنند.
2- عطش (Thirst)
سه تن از بازماندگان یک قایق درهم شکسته و سرگردان، براثر اشعه بیامان خورشید به
دیوانگی و جنون رانده میشوند. دو مرد و یک زن.
3- هشدارها (Warnings)
یک اپراتور، رادیو را که برای حفظ شغل خود ناشنوایی و کر بودنش را پنهان میدارد،
مسئول از دست دادن کشتی میپندارند. چهار مرد، یک زن، یک پسر و سه دختر.
4ـ مه (Fog)
دو بازمانده، یک شاعر و یک سوداگر، که نومیدانه دستخوش هوای مهآلود
و گرفتگی آن شدهاند، شخصیت واقعی خود را برملا میکنند و سرنوشت متفاوتشان را
میپذیرند و در برابر آن، سر تسلیم فرود میآورند. سه مرد، یک زن و دیگران.
5 ـ یک همسر برای یک زندگی (A
wife for a life)
یک معدنچی وقتی درمییابد
که خود و همکار جوانش بیآنکه بدانند در عشق به یک زن، رقیب یکدیگرند، رازداری میکند
تا شادمانی نیکبختی دیگران را محفوظ بدارد. سه مرد.
6 ـ بیپروایی (Rocklessness)
یک شوی فریبخورده، برای یک مرد بدسگال و بدسرشت که با همسر جوانش
روابطی دارد، تنبیه و کیفری کشنده تدبیر میکند. سه مرد و سه زن.
7ـ افکنش (Abortion)
یک دانشجویِ قهرمان، که نمیتواند راز خجلتآور خود را تاب
بیاورد، درحالیکه قهقهه ستایشگران از بیرون به گوش میرسد، خود را میکشد. سه
مرد و سه زن.
8 ـ سینماگر (The Movie Man)
دوتن از سینماگران و
سازندگان فیلم امریکایی یک جنگ داخلی در مکزیک را ترویج میکنند. یک ژنرال را معزول میکنند
و ژنرال دیگری را معاف میدارند تا او، زنی را خشنود و شادمان کند. پنج مرد و سه زن.
9ـ تیرانداز (The sniper)
یک روستایی بلژیکی سالخورده
که خانه و خانوادهاش، توسط آلمانیها نابود شده است، تنها و یک تنه
میجنگد و زندگی خود
را بر ضد قوانین جنگ، نیرو میبخشد. هفت مرد.
10- عازم کاردیف (Bound East for cardiff) (1916)
کشتی انگلیسی گلنکایرن (Glencaairn) در دریای
آتلانتیک عازم کاردیف
است. دریانورد یانک (Yank) از یک بلندی
به زمین میافتد و زخم برمیدارد
و به روی یک تختخواب سفری میلمد و نالهاش را سرمیدهد. دریسکل (Driscoll) دوستش، که یک مرد ایرلندی است و دیگر
دریانوردان او را با حرفهای خوب دلداری
میدهند. امّا یانک میداند که دارد میمیرد. از این رو میترسد که تنها بماند. امّا
دریسکل، نزدش میماند و هر دو با یکدیگر، از ماجراهای گذشته و زندگی فلاکتبار خود
در دریا سخن به میان میآورند، امّا یانک، میاندیشد که زندگی دریسکل آنقدر
ارزش ندارد که برایش دل بسوزاند و نمیتواند بپذیرد که او زندگی زاهدانهای
داشته است.
پیش از آنکه سه شبانگاهی محو گردد، یانک درحالیکه رؤیاوار زن
سیاهپوشی را در نظر میآورد، جان میسپارد.
11ـ ماه دریای کارائیب (The moon of the caribees) (1918)
کشتی بخاری انگلیسی گلناکیرن در ساحل
جزیره وست ایندیان، لنگر انداخته است. از این جزیره آواز مالیخولیایی
یک سیاه، به گوش میآید.
در عرشة کشتی، دریانوردان انتظار میکشند تا زنی به نام بلا (Bella) برایشان آذوقه بیاورد. اندکی بعد بلا
با خودش سه زن و قایقی پر از میوه و چند بطری
مشروب (rum) میآورد.
دریسکل (Driscoll) مرد ایرلندی،
این بطریهای مشروب را میان دریانوردان
توزیع میکند و بعد مجلس میگساری و رقص آغاز میشود. پرل
(Pearl) زیباترین زنها، یانک
(yank) را رها میکند و با اسمیتی
(Smitty) یک مرد انگلیسی که
خاطراتی دردآلود با یک زن دارد و باعث شده است که او به دریا بیاید،
گرم میگیرد. امّا وقتی
اسمیتی نمیتواند پاسخگوی پرل باشد، زن او را غضب میکند و روی به یانک میآورد.
این میهمانی و مجلس به یک گردهمایی آشوبگرانه، بدل میشود و در این گیرودار مردی
با چاقو از پای درمیآید. عاقبت دستیار ناخدای کشتی، سر میرسد و زنان را روانه ساحل
میکند. دریانوردان عرشه را ترک میکنند، درحالیکه هنوز آواز مالیخولیایی،
از جزیره، به گوش میرسد.
12ـ آنسوی افق (Beyond the Horizon) (1920) برنده
جایزه پولیتزر
رابرت میو (Robert Mayo) که طبعی
شاعرانه دارد، و دوست
ندارد در مزرعة پدرش، کار کند، تصمیم میگیرد برود و ماجراجویانه، دریانورد بشود.
آندرو (Andrew) برادرش که کار
در مزرعه را دوست دارد، در عشق به روت
آتکینز (Ruth Atkins) رقیب یکدیگرند.
امّا وقتی روت آشکارا میگوید که رابرت را
دوست میدارد، آندرو به جای رابرت به دریا میرود. امّا پس از سه
سال که هوس و عشق دختر
فروکش میکند، و رابرت در کار کشت و کار با ناکامی رودررو میگردد، از شکایات و گلههای
همسر و مادرش، آزرده خاطر میشود. فقط دخترش و کتابهایش او را تسلا میدهند،
درحالیکه روت، هنوز امیدوار است آندرو دوستش میدارد و از دریا، بازخواهد گشت. آندرو،
که یک روز به وطن بازمیگردد به خوبی آشکار است که سفر او را مردی خشن و عصبی کرده و
او، عشق به روت را از یاد برده است. این خانواده پنج سال دیگر زندگی فقیرانه، خود
را در مزرعه به سر میآورند. دختر رابرت میمیرد، و همسرش بیاحساس و دلمرده میماند،
آندرو وقتی بار دیگر از دریا بازمیگردد که رابرت دارد از بیماری سل میمیرد.
رابرت وقتی که از بستر خود میگریزد، طلوع خورشید را از فراز تپهای در نظر میآورد:
«این پایان کار نیست! آغاز یک آزادی است، در آنسوی افق!»
13ـ آنا کریستی (Anna christie) (1912) برنده جایزه
پوتیزر
کریس کریستوفرسن (chris christopherson) یک
ناخدایی سوئدی ـامریکایی کشتی حامل ذغالسنگ سیمئون ویندتروپ (Simoen winthrop) در تالار جانی ـ د پریست (Johnny – the priest) در ساحل
نیویورک است و انتظار
ورود آنا (Anna) دخترش را میکشد.
چندین سال پیش، آنا را به نزد
خانواده و اقوامش به مزرعه میدوسترن
(Midwestern) میفرستد تا از تأثیر مرگبار
دریای (datole davil) دور بماند،
آخر او را یک دختر معصوم روستایی تصور میکند: امّا
وقتی وارد میشود برای همه جز کریس، آشکار میگردد که آنا یک زن بیادب و بینزاکت
دنیای تبهکاران است.
آنا به مارتی (Marthy) معشوقة پدرش،
اعتراف میکند که
وقتی شانزده ساله بوده است توسط پسر عمویش مورد تجاوز قرار گرفته و همانند یک روسپی در سن
لویی (st louis) زندگی کرده
است و بعد در بیمارستان یک زندان بستری
گردیده است. از این رو نسبت به مردان کینهتوز است و از آنان نفرت
دارد. پدر و دختر با
کشتی نیویورک را ترک میکنند و معلوم میکند دریایی که کریس از آن نفرت دارد، یکی از وسایل
بازآفرینی آناست. بعد ویندتروپ ملاحان یک کشتی درهم شکسته، حامل ذغال سنگ را نجات
میدهد که یکی از ملاحان، ایرلندی خشن و گستاخی است به نام مت بروک Mat Bruke. مت بروک که عاشق آناست میخواهد با او
ازدواج کند، امّا وقتی آنا تاریخچة زندگی
خود را فاش میکند، هر دو، او و کریس، جداگانه میروند تا بادهگساری کنند و مست شوند و
بعد با همان کشتی به سفر میروند. امّا عشق مت، به آنا بر حس خجالت زن غالب میآید و
هر دو مرد به نزد آنا بازمیگردند و آنا قول میدهد که برایشان خانه و خانوادهای
تشکیل دهد.
14ـ ناهمسان (Different) (1920)
نمایش سهمگین و طعنهآمیز
در دو پرده.
15ـ طلا (Gold) (1912)
شخصیت اونیل را در معرض دید
میگذارد.
16ـ کاه (The straw) (1921)
در این اثر، شخصیت و نهاد اونیل،
برملا میشود.
17ـ نخستین مرد The Ferst man (1922)
دربارة نهاد اونیل
18ـ امپراتور جونز (The
Emperor Jones) (1920)
نمایشنامهای اکسپرسیونیستی.
سیاهپوستی غول پیکر به نام بروتوس جونز
Brutus Jones)) که در گذشته
در قطار باربری میکرده و سابقة محکومیت داشته است اکنون فرمانروا یا
امپراتور خودکامه و
مستبد جزیره وست ایندیز (West indies) است و با توجه
به اعتقاد خرافاتی سیاهان
ابتدایی، ادعا میکند که فقط یک گلوله سیمین میتواند او را از پای درآورد و بکشد. در حضور
بازرگان سپیدی به نام اسمیترز (smithers) لافزنان میگوید
اگر شورش بر ضد او برپا
شود، به فرانسه خواهد گریخت، که در آنجا سرمایهای اندوخته
است.
در همین ایام ناگهان قیام و شورش آغاز میشود، امّا نمیتواند مکان ملزومات پنهان
شده خود را در جنگل بیابد و در نتیجه راهش را گم میکند.
حتی یک سلسله
اپیزودهایی از صحنههای سمبولیک و کوتاه فرازهایی از سرگذشت و نژاد خود را به یاد میآورد
ودر مشاجرهای بر سر میز قمار جف (Joff) سیاه را میکشد.
با شلیک گلولة سیمین
یک کروکودیل مقدس را از پای درمیآورد. در این پسگرویهای تخیلی با حالتی دیوانهوار در
جنگل به اینسو و آنسو میرود. صدای بامبام طبل بومیان تهدیدآمیز او را گیج و
آشفتهتر میکند و وقتی آخرین گلولة سیمین خود را شلیک میکند بومیان که دیگر نمیتوانند
خشونت و دیکتاتوری او را تاب بیاورند او را به قتل
میرسانند.
19ـ گوریل پشمالو
(The Hairy Ape) (1922)
نمایشنامهای اکسپرسیونیستی.
کژراهی و تباهی سمبولیک یا نمادین آدمی بر اثر پیشرفت تکنولژی است.
یانک (Yank) ددمنش، ابله
وکافر، سردسته سوخترسانان یک کشتی بادبانی و
مسافری شلوغ است. وقتی میلدرود داگلاس
(Mildrod Douglas) دختر صاحب کشتی، سری به
مخزن سوخت کشتی میزند با فضای هیجانانگیزی در آنجا روبهرو میشود
و از برخورد با وضع
ددمنشانه و بیشرمانه یانک از هوش میرود. اگرچه یانک کاملاً با محیط و فضای کشتی دمساز
شده است، اکنون درمییابد که دیگر به آن تعلق ندارد و همانطور که پدی (Paddy) دوستش او را گوریل پشمالو خطاب میکند،
موجودی غیر از آدمیان است. از این رو
بدخلق و عبوس میشود و به وضع و جایگاه خود درمیان آدمیان میاندیشد.
بعد در روز
یکشنبه عید پاک که با لباس کارگری کثیف خود، در خیابان پنجم نیویورک میخرامد و گام برمیدارد،
به عبث میکوشد تا اشرافزادگان را مسخره کند. از این رو دستگیر میشود و او
را به جزیرة بلک ول (Black well) گسیل میدارند.
در آنجا زندانیان که چیزی
از طغیان و سرگشی او نمیدانند پندش میدهند که به
((IWW یا گروه کارگردان
صنعتی، ملحق گردد.
یانک که از سوی تشکیلات کارگری رانده شده است به باغ وحش میرود تا
گوریل را که اکنون تنها موجود هم مسلک اوست و با او قرابتی دارد، ملاقات و مشاهده کند.
وقتی گوریل را آزاد میکند تا او را از نابودی نجات بخشد، حیوان له و لوردهاش
میکند و از میان میبردش.
20ـ تمام بچههای خدا، بال
درآوردند (All God’s chillun Gotwings) (1924)
جیم هریس (Jim Harris) مردی سیاه و دست و
پاچلفتی امّا زیرک و باهوش است و در محلة فقیرنشین نیویورک، به رشد رسیده است، دلباختة
دختر سپیدی به نام الا دانی (Ella Downey) میشود، امّا
تعصب نژادی او را رنج میدهد.
الا، یک چند با یک مرد طاغی و لات به نام میکی
(Mickey) زندگی، امّا
میکی او را ترک میکند الا مایوس و نومید درخواست جیم را برای ازدواج میپذیرد و آنها
پس از آنکه یک چند در فرانسه زندگی میکنند، به نیویورک
بازمیگردند تا جیم، علم حقوق بیاموزد.
امّا الا، احاس حقارت میکند و این
احساس را به شوی خود نیز، انتقال میدهد و در مشاجرهای با مادر و
خواهر جیم، نمیتواند
نارضایتی خود را دربارة اختلاف نژادی بیان دارد و این فکر را از سر خود به در کند.
این تفکر ناراحتکننده در ذهن زن خانه میگیرد به گونهای که جیم، نمیتواند از
عهده امتحانات خود در تحصیل علم حقوق برآید و موفق گردد. با این همه نبت به الا،
وفادار و مهربان باقی میماند. و وقتی الا، سلامت خود را از دست میدهد و به جنون
کشانده میشود، باور میکند که بار دیگر به زندگی کودکی بازگشتهاند، و به دعا از خدا
میخواهد: «رخصت فرما این آتش فروزان برایم رنجآور نباشد ... ومرا برای کودکی که
برایم فرستادی و زنی که او را از من بازپس گرفتی شایسته
بدان.»
21ـ هوس زیر درخت نارون
(Desire Under the ellms) (1924)
افرائیم کابوت (Ephraim cabot) در خانة روستایی و در سایة درخت
نارون خود، در نیوانگلند در 1850 پیورتین
فرومایه و فاسد ناهنجار و تیرهبختی است که مزرعه خود را از همسر دوم خود که مرده
است، به ارث برده است. ابن (Eben) پسرش، از این
همسر با نابرادریهای بزرگترش
سیمئون simeon، پیتر (Peter) کار میکند. «ابن» که به مادر مهربان و پاکزادش شباهت
دارد، به دلیل آنکه افرائیم با او بدرفتاری کرده است، از او نفرت دارد و دیگر
پسران از رفتن به کالیفرنیا برای یافتن طلا، بازمیمانند چراکه آزمندانه میخواهند
مزرعه را تصاحب کنند. امّا وقتی افرائیم، همسر سومی برای خود برمیگزیند.
سیمون و پیتر سهم خود را به ابن میفروشند و به کالیفرنیا میروند. همسر سوم ابن، آبی پونام
(Abbie putnam) بیوة جوان و آزمندی است که تنها هدفش تصاحب ثروت ابن است.
از این رو ابن را میفریبد تا از او کودکی به دنیا بیاورد و این ثروت را صاحب شود.
افرائیم از تولد این پسر فرضی، شادمان است، امّا ابن وقتی درمییابد که این کودک
جدید وارث ثروتش خواهد بود، عشق آبی را که اکنون بیریاست، رد میکند. زن کودک را میکُشد و در خشمی دیوانهوار، گناه
خود را اعتراف میکند. ابن، این جنایت
را به پلیس، اطلاع میدهد، امّا عشق به آبی بر او غالب میآید، و خود را در این جنایت
شریک زن قلمداد میکند و در نتیجه هر دو گرفتار زندان میشوند.
22ـ چشمه (The Fountain) (1925)
خوان پونس دولئون (Juan Ponce deleon) دلباخته
زن شوهرداری به نام ماریا دوکوردووا (M.de cordova) است؛ امّا
ماریا او را از خود میراند
و خوان در مصیبت کلومبوس (Columbus) اسپانیا را به
مقصد نیوورلد (New world) در سفر دوم
خود، ترک میکند.
سالها بعد وقتی به عنوان حاکم و
فرماندار پورتو ریکو (Porto Rico) برگزیده میشود،
و رفته رفته پیر میگردد، بئاتریز (Beatriz) دختر ماریا میآید تا همانند یک پرستار
از خوان مواظبت کند.
بئاتریز، با هوسهای جوانی خود، خوان را به سوی خود جلب میکند و خوان متقابلاً میکوشد
دختر را با یافتن چشمة شباب، مجذوب خود کند. در این جهت توجهی به پند و نصیحت
کشیش لوئیس Luis نمیکند و حتی
برای دستیابی به اخبار نانو (Nano)، یک کاپیتان سرخپوست
را شکنجه میدهد. نانو، خوان را به چشمهای در ساحل فلوریدا (Florida) به نکاتی که مردان سپید به دست قبایل
نانو کشته شدهاند؛ میبرد. خوان که زخم
برداشته است، در چشمهای تصویر زیبایی و زندگی ابدی را در نظر میآورد و آواز مکرری را میشنود
که میخواند: «عشق گلی است که جاودانه شکوفا میشود؛ و زندگی چشمهای است
که پیوسته میجوشد ...»
خوان را به کوبا میآورند، و بئاتریز، با
عاشق خود، برادرزادة خوان به نزد او میآید. خوان که سرانجام به
ادراک واقعی دست یافته
است میگوید: «آدمی باید واقعیات را بپذیرد، فراگیرد، بازپس بدهند، و خود رمز و نشانهای
گردد!»
خوان با تصوری از خلسه و شوریدگی شباب جاودانه، جان میسپارد، درحالیکه میگوید:
«من چشمه خود را یافتهام! ای چشمه جاوید، این رشحه از روحم را باز پسستان!»
23ـ خدای بزرگ براون
(The Great god Brown) (1926)
ویلیام براون (W.Brown) مردی نیمه خدایی و عادی از بصیرت و
بینش، دوستی به نام دیون آنتونی (Dion Anthony) دارد که ملحد
است و عاری از اخلاقیات. پدران این دو، در یک شرکت
ساختمانی شریک یکدیگرند، امّا وقتی دیون با مارگارت (Margaret) که هر دو او را
دوست دارند، ازدواج میکند، از کار ساختمانی در شرکت پدر کناره میگیرد
تا برود و نقاشی بیاموزد.
مارگارت نقاب دیون را از چهرهاش برمیگیرد، چراکه نهاد و طبیعت حساس او را از
تجاوز و مزاحمت و بیحرمتی به خداوند، به دور نگاه دارد.
وقتی دیون
نمیتواند نقاشی بیاموزد و در این کار با شکست روبهرو میگردد، مارگارت او را به استخدام
براون که هنوز این زن را دوست دارد، درمیآورد.
دیون باسیبل (Cyble) یک روسپی آشنا
میشود تا او را تسلا دهد. سیبل، عشق زمینی را برای دیون به ارمغان میآورم و به
آن جان میبخشد، چراکه او تنها زنی است که دیون را درک میکند. براون که به زندگی
مشترک آنان در نهان رشک میبرد؛ و دیون که میداند براون مارگارت را دوست میدارد،
رو به تباهی میرود و سرانجام درحالیکه فقط براون را بر سر بالین خود دارد، میمیرد
و براون نقاب از چهره دیون برمیدارد، و مارگارت را به ازدواج خود درمیآورد.
یک چند بعد به فریب و حیله خود، اعتراف میکند و پلیس، او را به قتل دیون
متهم، و در تعاقبی به او شلیک میکند و براون در آغوش سیبل که به وجود خداوند ایمان
آورده است، میمیرد. امّا سیبل میگوید: «فقط عشق وجود
دارد.»
مارگارت با پسرانش و در عشق جاودانة خود به نقاب دیون دل خوش میدارد.
224ـ لازاروس خندید
(Lazarus Laughed) (1927)
این اثر یا درام شاعرانة رازگونه،
با نقاب به اجرا درمیآید. مسیح پس از برخیزاندن لازاروس، چون غریبهای عجیب و شاهانه
میرود و خانه لازاروس در بتانی Bethany)) خانه خنده نام میگیرد.
پس از مصلوب شدن مسیح، عده زیادی از پیروان لازاروس، پدر و مادر و خواهران او به
دست پیروان آیین اورتودکس، کشته میشوند. امّا لازاروس به تبلیغ کیش خود، ادامه میدهد
و با همسرش میریام (Miriam) ابتدا به آتن
میرودو بعد به رُم و در
آنجا قدرتش آشکار میشود، همهجا به گوش همگان میرسد. حتی آیین و سخنرانیهای او بر سزار
تیبریوس (Tiberius) و کالیگولا (Caligula) تأثیر میگذارد. پومپیا (Pompeia) معشوق سزار میریام را میکشد تا
لازاروس را محک بزند. امّا میریام یک
لحظه به زندگی باز میگوید: «فقط زندگی وجود دارد.»
یک چند بعد، سزار بتیریوس در
آمفی تئاتر، فرمان سوزاندن لازاروس را صادر میکند، امّا خود به دست
کالیگولا که ابتدا میخواسته
است لازاروس را از مرگ نجات دهد کشته میشود. ولی کالیگولا پس از آنکه لازاروس
خطاب به جمعیت میگوید: «از زندگی نهراسید ... برای آدمی مرگ وجود ندارد.» او را
میکشد.
25ـ مارکو میلیونر
(Marco Millions) (1928)
مارکوپولو (Marco polo) در پانزده
سالگی از محبوب خود، دوناتا (Donata) خداحافظی میکند،
عموی خود نیکولو (Nicolo) و مافئو (Maffeo) مدیران خانة سوداگران، از ونیز به
قصر کاتای (Cathay) سفر میکنند.
در این سفر، به سوی شرق با ایمانی استوار
و مطمئن امّا کورکورانه با رفتار و انگیزههای بیگانگان آشنا میشوند.
در کاتای، کوبلای (Kublai) تحت تأثیر
اعتماد به نفس مارکو قرار میگیرد،
و کان و یا خان (Kaan) او را به خدمت
خود درمیآورد تا «روح و روان» یکتای او
را مشاهده و درک کند. پس از گذشت پانزده سال، که در آن مارکو به مقامهای حکومتی ارتقا مییابد،
روشمندانه میلیونها پول گرد میآورد که این خود از جاهطلبی او و خانوادهاش
نشئت میگیرد.
کوکاچین (Kukachin) نوه مؤنث و
زیبای خان، دلباخته مارکوی
ناشناخته میشود، امّا قرار است او را به ایران گسیل دارند تا ملکه آرگون خان ((Arghun khan بشود. کوبلای و مشاور او چوـین Chu-yin احساس کوکاچین را درک نمیکنند و
دیگر حرفهای خندهآور و بازیهای مضحک دلقک خود را که اشارتی بر احساس کوکاچین دارد،
سرگرم نمیکنند.
کوکاچین از مارکو دفاع میکند، و وقتی او اجازت
میطلبد تا به ایتالیا بازگردد، زن او را به مقام دریاسالاری ناوگان
خود ارتقا میدهد. در
طول سفر به ایران، مارکو قهرمانانه به این امید که پاداش از کوکاچین دریافت دارد
از او حفاظت میکند و کورکورانه درعشق ورزیدن به دختر به خود سرتسلیم فرود میآورد.
امّا کوکاچین که در این جهت نومید گشته است دست به خودکشی میزند، امّا مارکو،
نجاتش میدهد و سرانجام او را به قازان خان
(Ghazan khan) میسپارد،
چون پدرش مرده است و ناگزیر است با پسرش عروسی کند. پولوها، بازگشت
خود را به ونیز با
نمایشی از ثروتی که به دست آوردهاند، جشن میگیرند. مارکو با دوناتامی چاق و چله و پیشپا
افتاده ازدواج میکند. کوبلای به هنگام عزاداری از برای کوکاچین تحقیر شده و توهم
زدا مارکو را از میان یک ظرف بلور مشاهده میکند و با سرزنش تأسف انگیز میگوید: «میگویند،
کلام به تنشان بدل گشته است! و بار دیگر تنشان میتواند به
کلام بدل گردد!»
26ـ اینترلود عجیب
((strange interlude (1928) برنده جایزه
پولیتزر. درامی در دو بخش و نه پرده (1928).
تکنیک روند ذهنی زیرلبی حرف زدن
افکار درون شخصیتها را غالباً با هم سنجی متفاوت و طعنهآمیز، برملا میکند.
نینا لیدز (Nina Leeds) دختر یک
پروفسور انگلیسی، که در حالت دلشوره و
اضطراب میخواهد او را نزد خود نگاه دارد، گوردون شاو (Gordon shaw) نامزد دخترش را
راضی میکند که قبل از رفتن به فرانسه، برای شرکت در جنگ جهانی با
مینالیدز ازدواج نکند.
گوردون کشته میشود و نینا بهرغم میل خود، احساس تحقیر و دلزدگی میکند که چرا خودش را
تسلیم گوردون نکرده است، از این رو از پدرش تنفر دارد.
نینا روان رنجوروار،
به عنوان پرستار، وارد بیمارستان نظامیان میشود و در آنجا بیتبعیض، خود را دراختیار
سربازان میگذارد تا خود را قربانی عاشق مردة خود کند.
پس از آنکه پدرش
میمیرد، فرزندانه به چارلز مارسدن (Charles Marsden) یک
رماننویس که در نهان عاشق
نیناست، دلبستگی پیدا میکند. امّا بیشازحد، به مادر او مهر میورزد. نینا بنا به پند و
نصیحت چارلز و دکتری به نام ادموند دارل
(Edmund Darrel) یکی دیگر از
ستایشگرانی که عشق خود را به نینا بنابر حرفه علمی خود در گلو خفه
کرده است، نینا با
سم اوانس (sam evans) که توجه
چندانی به او ندارد، ازدواج میکند.
وقتی نینا، شادمانه
درمییابد که باردار شده است، مادر سم اوانس آشکار میکند که در خانوادهاش رگههایی از
جنون نهفته است، ناگزیر نینا، بچه را سقط میکند. نینا این کار را از شوی خود پنهان
نگاه میدارد، امّا از دکتر دارل، کودکی به وجود آورده است که دوستش میدارد. سم
که بر این باور است کودک به او تعلق دارد، احساس پدری میکند و در کار و حرفه خود با
موفقیت روبهرو میگردد. بعد مارسدن به روابط نینا و دکتر دارل مشکوک میشود، امّا
این روابط برملا نمیگردد، چراکه نینا تقاضای دارل را مبنی بر اینکه از سم اوانس
جدا شود و به ازدواج او درآید، رد میکند و در نتیجه یازده سال از هم جدا میمانند.
بعد کودک که پسر نوجوانی است سم اوانس را پدر واقعی خود میپندارد و خود را از زیر
تأثیر حرفهای مادر خود، برکنار میدارد.
سرانجام نینا، دارل و پسرش
را از دست میدهد، و مرگ ناگهانی سم، نینا را از شیفتگی به گوردون به درمیآورد. پس
از مراسم تدفین نینا نمیتواند عشق پسرش را به مادلین ارنولد (Madeline Arnold) را از میان ببرد، و هر دو میروند
تا با هم ازدواج کنند. پس آنگاه
نینا با یک دلبستگی و شوق آرام، با مارسدن رماننویس ازدواج میکند. سرانجام تلخ این حکایت
این است که زندگی ما صرفاً اینترلودها یا میانپردههایی است در نمایش کهربایی
از سوی خداوند.
27ـ الکترا سوگوار میشود
(Mourning Becomes Electra) (1931)
یک تریلژی دراماتیک بر اساس افسانه یونانی است: بخش اول بازگشت به خانه (Home coming) دوم، شکار
(Hunted) سوم، شبحزده (Haunted)
در پایان جنگ داخلی،
سرتیپ ازرا مانون (Ezra Mannon) از تبار یک
خانواده پیورتن به وطن خود نیو انگلند
بازمیگردد، که در آنجا همسرش کریستین
(Christine) و دخترش لاوینیا
(Lavinia) انتظارش را میکشند. لاوینیا در غیاب سرتیپ مانون و پسر
سربازش اورین (Orin) روابطی با یک
کاپیتان یا ناخدای یک کشتی بادبانی به نام ادم برنت
(Adam Brant) پسر برادر ازرا مانون که قصد دارد انتقام رسوایی
مادرش را بگیرد، خود در عوض،
دلباختة کریستین میشود. مادر و دختر از یکدیگر نفرت دارند، چراکه لاوینیا قربانی نزاعی
درونی دربارة میراث مانون و عناصر نهاد خود، که ازکریستین به ارث برده است، شده است.
دختر که خودش عاشق برنت است، به روابط مادرش با او شک میبرد و از او میخواهد که واقعیت
را بگوید.
پیتر نیلس (Peter Niles) یک دوست ایام
کودکی، لاوینیا را
دوست میدارد، امّا لاوینیا به او میگوید که از عشق و عاشقی نفرت دارد و هرگز ازدواج
نخواهد کرد.
وقتی ازرا، به وطن بازمیگردد، معلوم میشود که اورین پسرش که عشق
کریستی را به خود جلب کرده است، عشقی که خود هرگز به آن دست نیافته است، کریستین
که وانمود میکند میخواهد به ازرا، دارو بدهد، شوی خود را از زهری که برنت به او
داده است، مسموم و لاوینیا این ماجرا را کشف میکند.
در بخش دوم نمایش،
اورین بازمیگردد، و میفهمد که پدرش مرده است و مادرش سردرگم و حواسپرت شده و تغییر
کرده است. در این گیرودار رابطه قدیم خود را به هزل
(Hazel) خواهر پیتر از
سر میگیرد، امّا لاوینا او را متقاعد میکند که به نقشه انتقام او همدست گردد.
آنها کریستین را تا محل ملاقات خود در کشتی برنت، دنبال میکنند، و
پس از آنکه کریستین میرود،
اورین، برنت را میکشد. وقتی کریستین پی به این ماجرا میبرد، دست به خودکشی میزند.
در بخش سوم نمایش، لاوینیا و اورین به سفری دور و دراز میروند و در
جزایر دریای جنوب، فرود میآیند. وقتی بازمیگردند، اورین، از گناه و خطا و پشیمانی
به تنگ میآید، و به پدرش شباهت پیدا میکند، درحالیکه لاوینیا از واپسرانی و
سرکوبی پیوریتن رها گشته است، زیبایی و کردار بد مادر را به خود میگیرد.
لاوینیا که میخواهد با پیتر ازدواج کند، اکنون رابطه اورین را با
هزل دامن میزند و
آنها را در این رابطه تشویق میکند، امّا اورین خود را با نوشتن اعترافنامهای
سرگرم میدارد، نامزدی خود را به هم میزند؛ و به لاوینیا پیشنهادی نامشروع میکند
و بعد خودش را میکشد. لاوینیا با پیتر رابطه برقرار میکند، امّا پیتر او را
رها میکند و از شوق و رغبت او بیزار و سرخورده میشود. لاوینیا در آخر میگوید: «عشق
از برای من روایت مردگان بسیار نیرومندند! و باقی زندگی او با به یادآوردن مرگ
مانون، سپری میشود.
28ـ دینامو (Dynamo) (1929)
در این نمایش،
یک دینام الکتریکی نمادی از یک ملکوتی میشود و جای خدای باستانی را میگیرد، امّا
پرستندگان و ستایشگران خود را نابود میکند.
29ـ روزهای بیپایان (Days without End) (1934)
در این اثر، قهرمان آن وسوسهآمیز به
کاتولیسم (catholicism) مجذوب میشود.
30ـ آه، بیابان (Ah| Wilderness) (1933)
یک کمدی دلپذیر از نیوانگلند در دهه اول قرن بیستم که کاملاً به دیگر آثار اونیل
شباهت ندارد.
ریچارد میلر (Richard Miller) معلم
پرسابقه و طغیانگر دبیرستان
دلباخته همسایهاش موریل مک کوبر Muriel MC-Comber میشود.
پدر موریل، دیوید (David) که از تمایل شدید و سرکش ریچارد آگاه
است، روابط آنان را میگسلد.
جوان حساس و زودرنج به میخانهای میرود و در آنجا، بل (Belle) یک زن
جوان و دلربا را ملاقات میکنند.
ریچارد، که برای نخستین بار در زندگی خود از
باده، مست شده است، میکوشد با یک فروشنده که میخواهد بل را بفریبد،
درگیر شود امّا او را
از میخانه بیرون میکنند.
پدر ریچارد که نسبت به پسرش حساسیت دارد و
از مشکلات او آگاه است و میبیند که هیچ آسیب و گزندی پدید نیامده و
خسارتی به بار نیامده
است، کمکش میکند تا توازنش را به دست آورد.
ریچارد جوان، تصمیم میگیرد
تا پاسخ مثبتی از سوی بل به او داده شود، در انتظار بماند، چراکه با
پیامی پنهانی در
مییابد که بل نیز او را دوست میدارد.
31ـ بستنیفروش میآید
(The Iceman Cometh) (1946)
زمان: تابستان 1912 مکان: بار یا میخانهای در نیویورک اونیل همانند
ایبسن (Ibsen) برضد کذب
زندگی میجنگد. تصور باطل، پوچاندیشی عمیق و
داروهای مخدر و افیون طبقه پایین و متوسط جامعه را میپذیرد، چراکه
جامعه، تمام معیارها ر از
دست داده است.
هیکی (Hickey) همه ساله روز
تولدش را در میخانه هری هوپ (Harry Hope) جشن میگیرد و با دوستان آس و پاس خود
به میگساری میپردازند. یک ستوان
پلیس نفرتآور، و تنزل یافته، یک روشنفکر و چند افسر که در مقام رفیع خود فرو افتادهاند، و
یک سیرکباز بیکار، آنان را رؤیاوار، به دنیای بیامید سوق میدهد، و همگی دربارة
نقشههای بزرگ خود، لاف میزنند. در نوشیدن مشروب افراط میکنند و در وهم و خیال
خود، حرفهای مهمی به زبان میرانند. این بار هیکی بستنیفروش را به جمع خود میآورد.
که سعی دارد رؤیای خود را، یک واقعیت، جلوه دهد. در حقیقت هنری خود را پلیس موفقی میداند
که اکنون دیگر حتی نمیتواند ترافیک را در خیابان مهار کند. در کل، هری میخواهد
دوستانش را با واقعیت آشنا کند. تخیلات آنان را سست و بیارزش جلوه دهد.
براین باور است که خودستایی مانع رسیدن آدمی به خوشبختی واقعی میشود. امّا آنها از توهم خود به درنمیآیند و نومیدانه
داد سخن میدهند. سرانجام آنان درمییابند
که هیکی همسرش را با شلیک گلولهای از پای درآورده است و اکنون احساس پشیمانی میکند
و در انتظار کیفر گناه خود ایام میگذراند. فقط لاری اسلید
(Larry slade) که زمانی آنارشیست سندیکالیست بوده است، اکنون از
خواستهها و آرزوهای به دور
مانده است و دون پاریت (Don Paritt) که مادرش را
برای پول به پلیس لو داده است، اکنون
آزادی را در مرگ میپندارد.
باری همگی سرمست از باده و تخیلات خود میشوند
و اونیل میخواهد سایههای روانشناختی را به روشنایی بدل کند.
32- سفر دور و
دراز به درون شب (Long Day’s Journey into) (1906) برنده
جایزه پولیتزر.
در نمایشناه
نیمه اتو بیوگرافی که در آن مری تایرون
(Mary Tyrone) یک زن عصبی زیبا یک
بار دیگر در ماه اوت 1912 با جیمز
(James) شوی سالخورده خود که زمانی هنرپیشه محبوب و بت زمان
بوده و پسرانشان جمی (Jamie) سی و سه ساله
سختکوش، بدگمان و طفیلی و ادموند (Edmund) یک روشنفکر رنجور و بیمار، زندگی میکند.
ظاهر مری و حرفهای بیگرایش
به زودی نشان میدهد که شفا نیافته است، و مردان با نوشیدن فراوان مشروب میخواهند
واقعیت را به فراموشی بسپارد. مری غمزده در روزهای گذشته خود میخواسته است برود و
راهبه شود و یا در کنسرتی، پیانو بنوازد، در یاد میآورد و بار دیگر حس میکند که بار
دیگر دختر معصومی شده است. امّا درمییابد که بار دیگر نیاز به مواد مخدر دارد. از
این رو شوی بینوا یک دکتر قلابی و شیّاد برایش میآورد تا او را با تزریق مُرفین
پس از به دنیاآوردن ادموند، شفا دهد.
ادموند نیز همانند مادر خود
میخواهد تنها بماند ... در یک دنیای دیگر ... جایی که زندگی بتواند
از خودش پنهان پنهان
باشد. او نیز همانند مادرش نسبت به خانوادهاش عشق و نفرت بروز میدهد، چراکه با آیندهای
محدود چون آدمی که مسلول شده باشد، روبهرو گشته است و درمییابد که پدرش میخواهد
او را به ارزانترین آسایشگاه دولتی، ببرد، زیرا انتظار مرگش را میکشد. جیمی
هرزهگرا نیز همین حالت دوسوگرایی و تردید را در خود دارد و در عالم و هوای مستی به
ادموند میگوید تا چه حد او را دوست میدارد و تا چه حد از او نفرت دارد که مسئول
اعتیاد مادرشان بودهاند.
وقتی جیمز با این وضع روبهرو میگردد و
نفرینش به آسمان میرود، مری ظاهر میشود و لباس عروسی خود را به
دنبالش میکشد و تماماً
در گذشته شادتر خود فرومیرود و درمییابد که برای همیشه برای آنها زن گمشدهای
خواهد بود، امّا سرنوشتشان اساساً وابسته به سرنوشت خود او خواهد بود، و آنها بدون هیچ
احساسی به نابودی میاندیشند.
33ـ هوگی (Hughie) نمایشنامهای تک پرده (1941)
پس از وقتی اری اسمیت (Erie Smith) زندهدل امّا
ژنده و فرسوده پس
از چند شب میگساری به یک هتل کثیف بازمیگردد، با یک منشی جدید روبهرو میگردد، چون
از تنهایی در اتاق حقیرانه خود در هتل میترسد، زبانش از جوش و خروش بازمیماند.
اسمیت سالها پیش با هوگی، منشی پیشین هتل قبل از آنکه بمیرد دوستی و رفاقتی پیدا
کرده بود، میتوانست از ته دل با آن مرد معمولی حرف بزند و از شکست خود در زندگی
مطالبی بگوید.
اری در آن گفت و گوی شبانه در کنار میز منشی هتل بر این باور بود که
گردن کلفت سرکش در برادوی (Broad Way) بوده است.
منشی جدید در پس پرده ادب
و نزاکت سخن به میان نمیآورد و تنها به سروصدای شهر تاریک و فضای آن میاندیشد.
اری میخواهد از لافزدن خود دست بردارد، که منشی شرمسارانه به او پیشنهاد قمار
میدهد امّا اری باز به پرحرفی خود ادامه میدهد و با منشی تاس، بازی میکند و او
را فریب میدهد و با تقلب در بازی برنده میشود که نشانهای از یک آینده خوب و
درخشان برایش به شمار میآید.
یک بار دیگر ما مرد را در دنیای تخیلی
و رؤیاهای آرزومندانهاش مییابیم.
34ـ یک ماه برای حرامزاده (A
Moon for the bisbogotten) (1952)
بصیرت و بینش و تمایل رئالیستی او در شرح جزئیات در نمایش «یک ماه
برای حرامزاده» در شعر و در رؤیای یک نهاد و سرشت خالصتر اوج میگیرد.
ژوزی هوگان (Josie Hogan) یک مالک میگسار
در یک شب مهتابی ملالآور، به
گفت و شنود سرگرم میشوند. «ما با هم تصریح کردیم که فقط امشب موجودیت دارد، که با دیگر شبهای
گذشته فرق دارد، برای هر دومان، همهچیز از ما دور است که مهم نیست، جز ماه و
رؤیاها، و من بخشی از این رؤیاهایم، و همینطور تو.»
امّا درگرفتاری محیطشان
و در خمودگی و رخوتشان نیرویی از خود ندارند که رؤیاهایشان را به واقعیت بدل سازند، از
این رو نقابهایشان را بر چهره دارند که در پس آن خود را پنهان داشتهاند.
ژوزی که هنوز معصوم است و لبریز از آرزوها، صبح روز بعد یک بار دیگر شادمان و
ولنگار، فیل (Phil) پدر مست خود
را، با اتومبیل بر سر کارش میبرد و در
راه از داشتن دلباختگان بیشمار خود، طعنهآمیز لاف میزند.
تایرون، مستانه به کافه
بازمیگردد تا مرگ مادرش را فراموش کند: «انگار میخواستم انتقام بگیرم، پس از مرگ مادرم
تنها ماندهام، چون میدانستم اگر امیدی برایم باقی نماند، با نوشیدن خواهم مرد.»
فیل میکوشد این عاطفة دوجانبه مردم تیرهبخت را به سود خود برانگیزاند،
ژوزی میخواهد مدبرانه، تایرون میخواره را، به مصالحه و سازش وا دارد و با یاری
شاهدانی او را به همسری خود درآورد. یک روستایی مکار ایرلندی در این گیرودار میخواهد
تایرون را به اجارهنشینی مجدد وادارد، ژوزی را در امیدهایش مأیوس میکند تا از
تلاش خود، در این راه دست بردارد. از این رو ژوزی بیهیچ امیدی جز تمسخری که در
زندگی متحملش شده است، تنها برجای میماند، میگوید:
«فکر میکردم هنوز،
امیدی برایم باقی مانده است. نمیدانستم که او پیشاپیش مرده است، و روح نفرین شدهای در آن
شب مهتابی به سراغم آمده است تا اعتراف کند که برای شبی صلح و آرامش به ارمغان
آورده است ...»
35- کاخهای شاهانهتر
(More stalely Mansions) (1941-1935)
این نمایشنامه چهارمین اثر چرخه «داستانی از یک مالک محروم از ملک خود» و یا
ادامه «شیوة شاعر» است که نژند و اندوه عمیقی را در ذهن شاعر، آشکار میکند و از
فلاکت مردی بیمار و در حال مرگ، سخن به میان میآورد.
در این دنیای بیاصول،
طلب مال و منال و برتری حتی در قلمرو روح و روان گسترش و فزونی میگیرد. وابستگی و پیوند آدمی، قید و بند و پیوستگی میان
مادر و پسر، مصاحبت شوی و همسر دستخوش
محاسبه و سود عاری از احساس و بدون انگیزه میشود: «عشق میباید برای همیشه، معاملهای
کاستیدار باشد، که هرگز در آخر سامان نمیگیرد، با هر گروه مدام پیشنهادهایی
جلوهگر میشوند، امّا هیچکدام در آخر نقش نهایی را ایفا
نمیکند.»
این انتقاد آشکار خود فریبی اخلاقی کهولتی را در معرض دید میگذارد
که مردم زندگی
خانوادگی خودشان را در پنداره بیغرض و نهادی بهتر جلوهگر سازند تا نبرد جوانی و
بیپروایی خود را برای زیستن توجیه کنند.
در این ایده تورمزا، بدگمانی
مؤکداً تصریح میشود که «زندگی به معنای فروختن خویشتن است» خوشبختی فقط نمیتوان
تملک، قدرت و شادمانی را در خود جای دهد. خوب آن چیزی است که وجود دارد و میتواند بر
ضعف و ناتوانی غالب آید. حتی این برآیند نهایی ماتریالیسم نمیتواند همستیزی آدمی
را برطرف کند. خود فشاری در دنیا نمیتواند کاملاً بهشت گمشده را برای بشر، به
خاک بسپارد. آدمی درهم شکسته در اضداد زندگی میکند و بر ضد خودش میجنگد! همگی
با نام آزادی! انگار آدمی در پایان هر رؤیایی از آزادی، نمیتواند بردهای بیابد
چراکه خود اربابی بردهگونه است.
سیمون هارفورد (Simon Harford) تحت توجه مادر
خود دبورا (Deborah) در یک آکادمی
ویژه فراگرفتن شعر و شاعری و افسانه
پریان به رشد میرسد.
دبورا که از شوی خود که فقط برای حرفه خود زندگی میکند وازده
شده است، به باغ عجیبش پناه میبرد و گوشهنشینی اختیار میکند و در آلاچیق خود مینشیند
و میپندارد که دارد یک زندگی رُکوکو
rococo)) مانند یا پُرزینت
و دور و سایهدار را سپری میدارد. در این آلاچیق خود را یک توطئهگر، در کاخ ورسای (versailles) در نظر میآورد. تحت تأثیر نفوذ مادرش،
خود را شاعری میپندارد.
دبورا میخواهد کتابی دربارة ثروت شیاطینی بنویسد و در قالب روح روسو (Rousseau) اتوپیا
(utopia) مدینه فاضله و یا ناکجا آباد یک آدمیزاد بدون مال و منال را جلوه
دهد.
شوی دبورا با سارا ملودی (Sara Melody) یک دختر
راستین و عاری از
تخیلات، ازدواج میکند. دختری که بسیار خوب، فقر و ایام کودکی خود را در یاد دارد، امّا
ثروت جدید سرچشمه و منبع امنیت و شادمانی اوست. او سیمون را به عینه چون پدرش به
کاسبکاری خونسرد، بدل میکند. مؤسسه یا تجارتخانه را در اختیار خود میگیرد، بسط
و گسترش میدهد، و پدرش را به دنیای ناسیرا و بدون شک و معذوریت اخلاقی میکشاند.
در این جهت پدر با کار در یک شرکت کشتیرانی و خطآهن و یک بانک ترقی و پیشرفت
میکند.
در این گیرودار، دبورا نمیتواند تاب بیاورد که سارا پسرش را از او
بگیرد و از او کاریکاتوری چون خود بسازد. از این رو میخواهد بار دیگر سیمون را به
دست آورد و بر او غالب شود. از این رو وانمود میکند که با عروس خود از سر آشتی
درآمده است. خود را مادربزرگی فروتن و متواضع و کاملاً خرسند جلوه میدهد. سارا بسیار تمایل دارد تا طریق اشرافیت، دبورا را
برای خود برگزیند و دبورا نیز، از این
تصمیم شادمان میشود، چراکه میخواهد بر سارا تسلط پیدا کند. مرد کاسبکار که میبیند و در
مییابد دستمایه رمز و راز زنان شده است، روانکاوانه همسرش را به قهقرا میکشاند
و شب به شب به او با یک چک به او پول میدهد و از این راه او را در شغل خود سهیم
میکند.
و بعد مادرش را وا میدارد که به آلاچیق باغ بازگردد و خود را بیشتر و
بیشتر در توهمات عمیق و دروغین درگیر کند. با این همه، سیمون خود را عمیقاً
رؤیاهای نوعدوستانه دوران جوانیاش را به یاد میآورد. «من هرگز احساس تألم خود را که
ناگهان فریب خوردهام، فراموش نخواهم کرد. منی که زخم برداشتهام و در زندگی تنها ماندهام،
در یک زندگی بدون ایمان و یا عشق. فقط برای مخاطره، سوءظن و حرض و آز
نابودگر!»
سیمون میکوشد، عاجلانه راهش را به سوی آلاچیق باغ، باز کند و خودش را در
پس درهای دیوانگی و جنون پنهان کند.
دبورا، خود را برای پسرش قربانی
میکند و سرانجام، در تخیلات و توهماتش محو میگردد. سیمون با بخشش و عفو قاطعانه
همسرش، که از این پس با او چون مادری رفتار میکند، به زندگی خود ادامه میدهد.
36- شیوة شاعر (A Touch of the poet) (1936)
زمان 27 ژوئیه 1828/ مکان اتاق
ناهارخوری دهکدهای نزدیک بوستون.
اونیل یازده نمایشنامه را در
یک چرخ بزرگ، تحت عنوان «یک داستان از یک مالک محروم از ملک خود» که
نشانهای از صد و
پنجاه سال صعود و نزول یک خانواده نیوانگلندی است، به معرض تماشا میگذارد. امّا در واقع چهار
نمایشنامه از این یازده نمایش را، به اتمام میرساند. امّا در واقع دوتای آنها را
به نامهای «آزمندی میک» (Greed of the Meek) و
«به من مرگ بده» (Give Me Death) در
21 فوریه 1943 نابود میکند و دوتای دیگر یعنی دستخط «شیوة شاعر» و «کاخهای شاعرانهتر» را پس از مرگش پیدا میکنند.
در نمایشنامه «شیوة شاعر» تم
رؤیاهای مخالف واقعیت، وضعِ ترحمانگیز تخیل باطل و پوچاندیشی
دروغین، و شادمانی ناشی
از سرسپردگی به وظیفه در این نمایشنامه متجلی میشود، و تمهای انحصاری مربوط به شخصیتها در
حاشیه، باقی میمانند.
کورنلیوس ملودی (Cornelius Melody) که زمانی مالک
زمینی است و سرگردی در ارتش انگلیس، به علت رابطهای به امریکا میرود و کافه
فروگذاشتهای را، با همسر خود نورا (Nora) اداره میکند.
کورنلیوس که با خاطرات
خود به عنوان یک سوارهنظام در ارتش زندگی میکند، اشعار بایرون (Byron) را
میخواند، و دستهای از مصاحبان بهرهور و چاپلوس را گرد میآورد تا
شیرینکاریهای او
را در ارتش تحسین کنند. از اسبسواری گران قیمت نگاهداری میکند تا احساس ارباب سالاری به او
دست دهد.
چون کورنلیوس از سادهدلی نورا، که خاص مردم روستایی است، نفرت دارد،
سارا (sara) دخترشان نیز،
به سبب آنکه پدرش مرد از خود راضی و لافزنی
است، نفرت دارد و دلش برای مادر تمکینکنندهاش میسوزد و با او همدردی
میکند. امّا مادرش
رفتار ملودی را تاب میآورد چون دوستش میدارد.
عشق نخستین خود سارا،
جوان ثروتمند امّا فاسدی است به نام سیمون هارفورد
(Simon Harford) که در حالی
رمانتیک، میکده را اتراقگاه خود کرده است.
ابتدا سارا، به خیال آنکه زندگی
مرفهی داشته باشد، به سوی او جذب میشود، امّا بعد در کنار او احساس
شادمانی نمیکند.
نیکولاس گدسبی (Nicholas Gadsby) وکیل
و مشاور حقوقی هارفوردز (Harfords) تصور میکند
بتواند با پرداخت پول قابل توجهی مسافرخانهچی را وادارد
تا سیمون هارفورد را به دوئلی فراخواند.
امّا دمورا، مادر سیمون را با توجهات
خام دستانة خود، هراسان میکند.
مسافرخانهچی در جلو خانه مجلل هارفوردز، جنجال
و نزاعی برپا میکند، امّا با چماق پیشخدمتها رودررو میشود. این
شوک و ضربة روحی، صورت
ظاهر ملودی را، درهم میشکند. ازاینرو، واقعیت را دربارة خود میپذیرد و خود به یک
مسافرخانهچی با لحجهای ایرلندی و همچنین ماده اسب خود را با شلیک گلوله از پای درمیآورد
و سرانجام رؤیای «برتری» را از سر به در میکند. با ظرافت به همسرش روی میآورد:
«من یک شوی واقعی برایت خواهم شد و یاریات میدهم تا این کافه را اداره کنی.»
سرانجام از دوزخ خودنماییهایش، رها میشود و از جایگاه درخور و شایستهاش به
شادمانی سرمیکشد.
37ـ در منطقه جنگی
(In the zone)
صحنة این
نمایش در فوکسل(Fo’le) فراهم میآید
و تختخوابهای دریانوردان را در معرض دید
میگذارد.
اسمیتی (Smitty) دریانورد،
رفتاری شکبرانگیز دارد و دیگر ملاحان
بر این باورند که او یک جاسوس است. چراکه از تختخوابش جعبهای برمیدارند
و آن را در آب میگذارند،
و درش را باز میکنند.
اسمیتی نومیدانه میکوشد تا آنان را از
این کار باز دارد. امّا اسمیتی را با طناب به تختخوابش میبندند، و
نامههایی از درون
جعبه بیرون میآورند و با صدای بلند آنها را میخوانند و ما، درمییابیم که این نامهها
از سوی دختری است که زمانی نامزد اسمیتی بوده است. امّا دختر نامزدی خود را با
اسمیتی به هم میزند، چراکه اسمیتی عادت به میگساری دارد و در نتیجه به دریا میرود.
دریانوردان خجالتزده، اسمیتی را آزاد میکنند.
38ـ پسرک رؤیایی (The Dreamy kid)
یک صحنه نمایشی تابناک و شکوهمند برای گروههای برومند، برنا و بالغ.
شامل یک مرد و سه زن (سیاه) پلیس در تعقیب قاتلی هستند که میرود تا مادرِ در حال
مرگ خود را ببیند، امّا دستگیر میشود.
39ـ سفر دور و دراز
به وطن (The long voyage Home)
درامی طعنهآمیز و زیبا شامل شش مرد و سه زن است که گروهی از
دریانوردان را در ساحل، در لنگرگاه نشان میدهد که دارند در آب شیرجه میروند. به
اینان تازه پول پرداخته کردهاند. اولسان
(Olson) با آنکه پول در جیب
دارد، از نوشیدن مشروب، سر باز میزند. چراکه سالها نقشه کشیده است
تا به وطن بازگردد، امّا
هرگان که پولی در جیب داشته، ولخرجی کرده است. زوجی به دسیسه وادارش میکنند تا
خمری بنوشد، که آن را با مواد مخدر آمیختهاند. پولهایش را به سرقت میبرند و او
را در ساحل میگذارند و خود با کشتی دیگری به سفری دور و دراز میروند.
40ـ پیش از ناشتایی
(Before Breakfast)
درامی مونولوگ گونه برای
یک زن هنرپیشه باتجربه که آخرین صحنههای یک کشمکش خانوادگی را به معرض تماشا میگذارد و
خودکشی یک شوی را در خارج از صحنه به تماشاگران القا میکند.
یک زن، وقتی
دارد صبحانهای برای شوی خود آماده میکند (که از خارج انجام میگیرد) از کوشش و تقلای خود،
در صرفهجویی و امساک کردن گله و شکایت دارد.
شوی، که زمانی یک مرد مطلوب
برای زن بوده است، آرام آرام رو به تباهی میرود و دیگر به درد هیچچیز نمیخورد.
وقتی همسرش میگوید که همهچیز، در او نفرتانگیز و تلخ است در سکوت، آرامش پیدا میکند.
امّا لحظهای بعد درمییابیم که شوی از روی استیصال در اتاق دیگر گلوی خود
را بریده است.
41ـ در کجا صلیب ساخته شد
(Where the cross is made)
یک نمایشنامه با معیارهای چالشی، 6 مرد و یک زن، در این اثر نشان میدهد که چگونه یک
ناخدای پیر کشتی که سالها پیش، مرتکب جنایتی شده است، به جست و جوی گنج میرود ودر
آخر سایههایی از گذشته به سراغش میآیند تا او را آزار دهند و او دیوانه میشود.
42ـ ایل (Ile)
درامی هیجانی است که سریعاً داستانش را بر
ضد دورنمای یک دریا، برملا میکند. 5 مرد و یک زن.
ناخدا کینی (Keeney) که صیاد نهنگ در
نیوانگلند است، احساس غرور میکند و از مهارتش در شکار نهنگ، به خود میبالد. در
پایان دو سال دریانوردی خدمه و کارگران کشتی برای بار دوم جهت کار در کشتی ثبتنام
میکنند امّا همسر ناخدا از تنهایی و اضطراب، پریشان و گیج شده است و فقط «ایل» یا
جامش به انتها رسیده، که از اضطراب و پریشانی همسرش باخبر گشته است، تصمیم میگیرد
به وطن بازگردد، امّا پیوسته نهنگها در نظرش جلوه میکند و در نتیجه، عقیدهاش
را عوض میکند و زن از فشار روحی خرد میشود.
40- بردگی (Servitude) در 3 پرده
4 مرد، 2 زن و یک پسر و یک دختر
یک نویسنده فرهیخته و موفق
با روبهرو کردن همسر خود با زنی دیگر، به عمق و کیفیت عشق او نسبت به خود واقف میشود.
|