hc8meifmdc|2010A6132836|ecommercewebsitedesign|tblnews|Text_News|0xfdffd284000000007b05000001000500
روششناسى اندیشه سیاسى در فلسفه غربِ تمدّن اسلامى(1)
تاریخ دریافت: 28/ 5/ 82
تاریخ تأیید: 3/ 6/ 82
دکترداود فیرحى(2)
مقاله حاضر به «روششناسى اندیشه سیاسى در فلسفه غربِ تمدن اسلامى» اختصاص دارد. فلسفه غرب تمدن اسلامى به اندیشههاى فلسفى در آرا و آثارِ فیلسوفانى چون ابن طفیل، ابن باجه و ابن رشد اطلاق مىشود. اینان برخلاف متفکران شرق تمدن اسلامى، مانند ابنسینا، روششناسى ویژهاى در حوزه دانش سیاسى داشتند. بنیادى شرعى براى عقل در حوزه سیاست قائل بودند و در عین حال احکام شرعى سیاست یا سیاست شرعى را به اعتبار یافتههاى عقل برهانى، حمایت و نقد مىکردند. از این حیث نوعى روششناسى معطوف به «روش تأویل» در فلسفه غرب اسلامى شکل گرفت، که امروزه به هرمنوتیک اسلامى یا هرمنوتیک ابن رشد معروف است. مقاله حاضر به توضیح روش شناختى این نظریه و نتایج آن در حوزه دانش سیاسى پرداخته است.
واژههاى کلیدى: روششناسى، اندیشه سیاسى، فلسفه غرب تمدن اسلامى، نظریه تأویل، هرمنوتیک اسلامى، ابنرشد، ابن طفیل، ابن باجه.
مقدمه
گزارش روششناختى از اندیشه سیاسى در فلسفه غرب تمدّن اسلامى، کارى ممکن ولى دشوار است. امکان ساختارى چنین پژوهشى از آن روى فراهم است که بسیارى از منابع و حتّى تمایزات اندیشه فلسفى در غرب تمدّن اسلامى، شناسایى و تحقیق شده است، امّا گزارش روششناختى، دشوارىهاى بسیارى هم دارد. شاید بتوان مهمترین دلایل این دشوارى را در دو نکته عمده خلاصه کرد:
نخست آن که فلسفه سیاسى در جهان اسلام، به تبع مجموعه تولیدات فکر فلسفى، از انبوه مفاهیم افلاطونى و ارسطویى و نو افلاطونى انباشته است. بدین لحاظ، فلسفه سیاسى اسلامى، به طور شگفتانگیزى، این سه جریان عمده فلسفى را وحدت بخشیده است. سه جریان افلاطونگرایى اسلامى، ارسطوگرایى اسلامى و نو افلاطونى اسلامى در نظام دانایى فیلسوفان مسلمان، همنشین شده است.1 این پدیده (ترکیب سه جریان فلسفى) ـ که البته به اعتبار خصایص معرفتى مسلمانان انجام شده است ـ پیامدهاى معرفتشناختى و روششناختى ویژهاى در عرصه اندیشه سیاسى داشته است. نظام فلسفى افلاطون، سیاست را در حوزه فلسفه نظرى مىبیند و از این حیث، فلسفه سیاسى افلاطونى، در ذیل نظرىترین مباحث وى در باب مابعدالطبیعه، با تمام لوازم روششناختى آن مندرج است2 و برعکس این نظریه، ارسطو، سیاست را در عملىترین بخش فلسفه عملى قرار مىدهد و البته این گونه تعیین مکان براى فلسفه سیاسى، پیامدهاى روش شناختى خاص خود را دارد.3 روشن است که تلفیق مفاهیم این دو دیدگاه درباره سیاست، در فلسفه اسلامى، گزارش روششناختى از فلسفه سیاسى در جهان اسلام را پیچیده و مشکل کرده است. فلسفه سیاسى اسلامى، علاوه بر این نکته، وجوهى از ایدههاى نو افلاطونى را نیز جذب کرده است.4
دوم، تلاشهایى است که این نحله از فلسفه اسلامى در جداسازى خود از فلسفه سیاسى در شرق تمدّن اسلامى انجام داده است.5 این کوششهاى تمایزآفرین، در حالى است که بسیارى از مفاهیم اساسى فلسفه سیاسى در شرق تمدّن اسلامى، همچنان حضور فعّال خود را در نظام دانایى فیلسوفان بخش غربى جهان اسلام حفظ کرده است. بدین سان، همواره این پرسشهاى اساسى مطرح است که «آیا فلسفه سیاسى ابن باجه، ابن طفیل و ابن رشد، به لحاظ روششناختى امتداد طبیعى فلسفه سیاسى در نزد کندى، فارابى، ابن سیناست یا این که علىالاصول، تکرار و توضیح فلسفه شرق است؟»، «آیا به طور کلّى و از دیدگاه روششناختى، مىتوان به تقسیم فلسفه سیاسى اسلامى به دو گرایش شرق و غرب تمدّن اسلامى حکم کرد؟»، «آیا این دو نوع فلسفه، قطع نظر از تفاوت مکانى فیلسوفان، بنیاد روششناختى واحدى ندارند؟».
در این نوشتار، به طرح و توضیح این پرسشها مىپردازیم، البته تأکید بیشتر بر فلاسفه غرب تمدّن اسلامى است.
فیلسوفان غرب تمدّن اسلامى
ابن باجه، ابن طفیل و ابن رشد سه فیلسوف شناخته شده در غرب تمدّن اسلامى هستند که هر کدام به گونهاى به تأمّل فلسفى در سیاست پرداختهاند. تاریخ زندگى و اشتغالات ذهنى این سه متفکّر اسلامى نشان مىدهد که آنان نه از روى اتّفاق، بلکه به طور معنادارى، هم در یک عصر مىزیستند و هم اندیشه و مسائل مشترکى در باب سیاست و فلسفه داشتهاند. هر سه فیلسوف، علاوه بر معاصرت و جغرافیاى مشترک، دغدغههاى اجتماعى و سیاسى و فکرى واحدى دارند: هر سه به طبابت اشتغال دارند، در مناصب عالى دولتى حضور دارند، برداشت اضطرابآمیزى از شرایط اجتماعى زمانه خود منعکس مىکنند، منتقد مشرب اجتماعى ـ سیاسى فقیهان هستند، حداقل دو تن از آنان سرنوشت مشترکى از حیث کینهورزى رقبا و ناملایمات زندگانى دارند.
ابوبکر محمّد بن الصائغ، معروف به ابن باجه، در تاریخ نامعلومى در حدود سال 478 قمرى در سرقسطه متولّد شد. گفته مىشود مدّتى (بیست سال) وزیر على بن یوسف بن تاشفین و سپس ابوبکر (از بینانگذاران دولت مرابطین) بوده است.6 ابن باجه در سال 509 یا 512 قمرى سرقسطه را به مقصد اشبیلیه ترک کرد. از آنجا به ×ativa رفت و وزیر ابو اسحاق ابراهیم بن تاشفین و سپس زندانى او شد. پس از آزادى، به فاس رفت و همان جا در تاریخ 533 قمرى، با زهر کشته شد.7 مهمترین اثر سیاسى ابن باجه، کتاب مشهور تدبیر المتوحّد است.
ابوبکر محمّد ابن طفیل قیسى، حدود سال 500 قمرى در منطقه آش (نزدیک غرناطه) متولّد شد. از زندگى علمى او، اطّلاع چندانى در دست نیست. وى مدّتى طبیب و سپس وزیر ابو یعقوب یوسف ابن عبدالمؤمن (از امیران دولت موحّدین) بود. ابن طفیل دوست نزدیک ابن رشد و واسطه آشنایى ابن رشد با امیر یعقوب براى انجام دادن سفارش امیر در شرح کتب ارسطو بوده است. گفته مىشود با افزایش سنّ و اشتغالات ابن طفیل، وى همچنان وزیر خلیفه باقى ماند. ابن طفیل در 581 قمرى درگذشت و تنها اثر فلسفى باقى مانده او رساله حى بن یقظان است.8
ابو الولید محمّد بن رشد در سال 520 قمرى در قرطبه اندلس به دنیا آمد. وى به اقتضاى پدر و جدّ خود که مناصب قضایى شهر را به عهده داشتند، در سالهاى 563 قمرى، به سِمَت قاضى اشبیلیه و نیز قاضى جماعت9 قرطبه از جانب امیر موحّدى ابو یعقوب یوسف منصوب شد. ابن رشد در همین ایّام به تحقیقات خود در علوم سهگانه شریعت، فلسفه و پزشکى توسعه داد. وى طى سالهاى 578 تا 580 به اشاره ابن طفیل، طبیب و مشاور نزدیک دربار موحدین (امیر ابو یعقوب یوسف و پسرش یعقوب منصور) بود، امّا به دلایل نامعلومى که شاید ریشه در اختلاف وى با فقیهان داشت، از دربار موحّدین طرد شد و به دنبال صدور فرمانى مبنى بر تحریم و تکفیر فلسفه و فیلسوفان،10 به روستاى یهودىنشین «یُسانه» در حوالى شهر قرطبه تبعید شد. وى بقیه عمر خود را در عزلت به سر برد و در سال 595 قمرى، در حالى که مورد عفو منصور موحّدى قرار گرفته بود، شور و شر زندگى را وداع کرد. گفته مىشود که ابن عربى (عارف شهیر مراکشى) در مجلس بزرگداشت او حضور داشت.11
ابن رشد هر چند در دوره حیات ابن باجه، در سن نوجوانى به سر مىبرد و هنوز در سنّ آموزش فلسفه و علوم قرار نداشت، امّا بعدها با ملاحظه تدبیر المتوحّد ابن باجه، به شدّت شیفته این اندیشه شده و صاحب تدبیر را «پدر فلسفه در اندلس» لقب داد.12
وى چنان که گذشت، دوست و همفکر ابن طفیل بود. اندیشههاى ابن رشد به زبانهاى اروپایى ترجمه شد و تحت نام «ابن رشدگرایى اروپایى» یا «آکوینیسم جدید»، دستمایه نهضت فکرى جدید و رنسانس اروپا گردید. درست به همین دلیل، ابن رشد به همان شدّت که مورد تکفیر فقیهان مسلمان اندلس بود، از طرف سران کلیسا نیز تکفیر شد و آثار او را مطلقاً تحریم کردند.13
به هر حال، اشاره اجمالى به اشتراکات زمانى و فکرى و پیامدهاى اجتماعى ـ نظرى اندیشه ابن باجه و ابن طفیل و ابن رشد، نشان مىدهد که این اندیشه، یک سرى ویژگىهاى متمایزى به طور کلّى، و شاید به ویژه در اندیشه سیاسى دارد.
ارزیابى منابع شناخت
هر دانش و اندیشهاى لاجرم بر منابعى ویژه براى تأمین شناختشناسى خود نیازمند است تا بتواند با اعتبار بخشیدن به ملاکهاى دانایى خود، در برابر هجومهاى شکّاکیّت مقاومت کند. فلسفه سیاسى غرب تمدّن اسلامى، به این دلیل که در شرایط سیطره گرایشهاى سلفى و مکاتب صوفیانه قرار داشت، کوششهاى زیادى در براى توجیه و اعتبار نظام دانایى خود نشان داده است. در زیر به گزارش برخى از این ارزیابىها مىپردازیم:
الف) نقد شناخت شهودى
فلاسفه غرب تمدّن اسلامى، اعتبار شناخت شهودى را که از آن به «شناخت صوفیانه» تعبیر مىکنند، مورد تردید قرار دادهاند. به نظر ابن رشد، طریق شناخت در صوفیه، طریق نظرى، یعنى ترکیبى از مقدمات و قیاسها نیست. به گمان آنان، شناخت خداوند و دیگر موجودات، چیزى است که وقتى نفس از شهوتها تجرید شده و به اندیشه درباره مطلوب پرداخته، صرفاً به نفس القا مىشود.14
ابن رشد اضافه مىکند صوفیه در احتجاج به صحت دیدگاه خود، البته بر بسیارى از ظواهر شرع مانند آیات «و اتقوا اللّه و یعلمکم اللّه»15 و «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»16 و «إن تتقوا اللّه یجعل لکم فرقاناً»17 نیز استناد مىکنند.18
ابن رشد سپس به ارزیابى انتقادى این مشرب فکرى مىپردازد و مىنویسد:
ما مىگوییم این روش حتّى اگر وجودش را بپذیریم، شامل همه مردم، از آن حیث که مردم هستند نیست. هر گاه، چنین روشى مقصود بعض مردم باشد، البته روش نظر باطل مىشود و وجودش در انسان بیهوده مىنماید، در حالى که قرآن تماماً، مردم را به نظر و اعتبار فرامىخواند و بر راههاى نظر آگاه مىسازد. آرى ما هرگز انکار نمىکنیم که کشتن شهوتها، شرطى در صحّت نظر است، چنان که سلامتى نیز شرط آن است، نه اینکه میراندن شهوتها بالذات مفیدِ شناخت باشد، هر چند شرط آن است، چنان که سلامتى (بدن) شرط یادگیرى است، هر چند مقید به آن نیست. درست به این جهت است که شرع به این روش فرا مىخواند و فى الجمله، به آن تشویق مىکند؛ یعنى، عمل (به زهد) بر خلاف آنچه این قوم (صوفیه) گمان بردهاند، به تنهایى، کفایت نمىکند، بلکه اگر نفعى در (شناخت) نظرى داشته باشد بر وجهى است که گفتیم. این نکته براى اهل انصاف و اعتبار روشن است.19
این عبارت، هر چند طولانى است، امّا تمام اندیشه این فیلسوف را در اعتبار شناخت شهودى نشان مىدهد. ابن باجه، پدر فلسفه اسلامى اندلس نیز نظرى همانند ابن رشد دارد. وى ظاهراً کتاب تهافت الفلاسفه غزّالى را ندیده است، امّا با استناد به المنقذ من الضلال غزالى، روش شناخت صوفیانه را به شدّت مورد انتقاد قرار مىدهد. به نظر ابن باجه، صوفیان بىآن که در ادعاى خود در نیل به سعادت برتر، صادق و قابل اعتماد باشند، دچار توهّم شدهاند.20 ابن باجه در داورى نهایى خود در مورد اعتبار روش شناخت صوفیه در مدینه و زندگى مدنى متوحّد مىنویسد:
صوفیه چنین گمان مىکند که ادراک سعادت برتر، نه از راه آموزش، بلکه با فراغت (نفس) ممکن است و اینکه لحظهاى نباید از ذکر مطلوب خالى باشد، زیرا در این صورت است که قواى سهگانه (حس مشترک و قوه تخیّل و ذاکره) جمع مىشوند و شناخت حاصل مىشود، در حالى که این اندیشه، یک ظن و گمان است و انجام دادن آنچه که آنان گمان بردهاند، خارج از طبع (بشر) است. این هدف و غایتى که صوفیه گمان بردهاند، اگر هم درست بوده و هدفى براى متوحّد باشد، ادراک آن بالذات نیست، بلکه عرضى است. اگر هم ادراک شود، مدینهاى از آن شکل نمىگیرد و البته اشرف اجزاى انسان [تعقّل و نظر] زاید و بیکاره و وجودش باطل خواهد بود و همه فعّالیّتهاى علمى و علوم سهگانهاى که حکمت نظرى هستند، باطل و تعطیل مىشوند. نه فقط اینها، بلکه حتّى صنایع ظنّى (ظنونیه) مانند ادبیات و نحو و امثال آن نیز چنین سرنوشتى پیدا مىکنند.21
به هر حال، فلسفه سیاسى غرب اسلامى، روش شناخت اشراقى را از این لحاظ که اولاً، قابل تعمیم و میسّر براى همه انسانها نیست و ثانیاً، با کمالِ طبیعى انسان ناسازگار است و حواس و قواى عقلانى را تعطیل مىکند، مورد انتقاد قرار مىدهد.
فلاسفه اسلامى به دو طریق به اتّصال به معرفت یا عقل فعّال نظر دارند: برهانى یا صعودى و اشراقى یا هبوطى. طریق صعودى، به این ترتیب است که از محسوسات آغاز مىشود و به صور هیولانیه و سپس به صور خیالیه و آنگاه به صور معقوله مىرسد. هنگامى که این معقولات در عقل آدمى آید، اتصال حاصل شده است و عقل هیولانى با صور معقولهاى که فعل محض است، متصل شدهاند. این طریق، براى هر انسانى میسّر است. طریق هبوطى، آن است که وجود صور معقوله را فرض کنیم و فرض کنیم که به ما متصل شدهاند و آنگاه به اکتساب آنها بپردازیم. این خود موهبتى است که براى هر انسانى فراهم نمىشود. فیلسوفان غرب تمدّن اسلامى با اندک تفاوتى عموماً طریق اوّل را ترجیح دادهاند.22
ب) عقل و شرع (راه دوگانه حقیقت)
فلسفه غرب اسلامى، با تردید در روش شناخت اشراق و شهود، روش شناخت دانش سیاسى خود را به دو طریق عقل و شرع یا فلسفه و دین منحصر مىکند.
ابن رشد، مهمترین فیلسوفى است که در امتداد ابن باجه و ابن طفیل، تلاشهاى گستردهاى را در توجیه این «راه دوگانه» انجام داده است. وى با ارائه نظریه «تطابق حکمت و شریعت» از یک سو، به وجوب شرعى تحقیقات فلسفى و وجوب شرعى فلسفه مىپردازد و از سوى دیگر، به تأسیس نوعى دانش فقهى بر مبناى فلسفه اخلاق همّت مىگمارد.
مفهوم تطابق حکمت و شریعت
توفیق میان دین و فلسفه، هدف اساسى فلسفه سیاسى در غرب تمدّن اسلامى است، زیرا زمانه ظهور این مکتب، چنین تلاشى را ایجاب مىکرد. گفته مىشود، مبارزهاى سخت پدیده آمده بود و فقیهان، فلسفه و فیلسوف را تحریم و تکفیر مىکردند و کوشش فلاسفه بر تفهیم این نکته بود که فراگرفتن حکمت، حکمت است و عقل، نورى از جانب خداوند، و شریعت، وحى است، پس خداوند، هم منشأ دین است و هم مصدر فلسفه، چون ذات احدیّت ممکن نیست که مصدر دو چیز متناقض باشد. پس محال است که عقل و دین مخالف هم باشند و اگر اختلافى هست در ظاهر است و نه در باطن.23 ابنرشد این اندیشه را با تکیه بر مبناى افلاطون و فارابى و ابن سینا، به تفصیل در «طبایع انسانها» توضیح داده است:
بدیهى است که طبایع آدمیان، متفاوت است. پارهاى از مردم، از راه برهان، معرفت حاصل کنند و بدان گروند، و پارهاى دیگر، راه گفتارهاى جدلى، و گروهى نیز از راه گفتارهاى خطابى، همان معرفت را حاصل کنند، زیرا طبیعت هر انسانى، آن پذیرد که استعداد نهفته اوست.24
بر این اساس، ابن رشد نوع بشر را به اعتبار انواع قیاسها (برهانى، جدلى و خطابى) به سه دسته تقسیم مىکند: نخست، اهل برهان یعنى فلاسفه که اندیشه و استدلال آنان بر مقدمات عقلى و یقینى استوار است؛ دوم، اهل جدل یعنى متکلّمان که به ساحل یقین رسیدهاند، ولى در آن غوطهور نشدهاند، زیرا قیاس آنان، مقدّمات و نتایج احتمالى دارد و جز جدل یا مناظره، به کار دیگرى نیاید؛ سوم، عامه مردم که داراى عقول تاریک و فطرت ناقصند و قیاس خطابى، بیش از آن که جنبه عقلى یا اقناع داشته باشد، جنبه عاطفى دارد و هدفش تأثیرگذارى است.
به نظر ابن رشد، چون خداوند مردم را در امکانات عقلى، این چنین متفاوت آفریده است، و نیز چون خطاب دین همگانى است، پس باید تعالیم دین نیز متفاوت باشد تا همگان از آن سود برند.25 ابن رشد بدین ترتیب به نظریه تقسیم و تفکیک شریعت به دو قسم ظاهر و باطن مىپردازد.
مسأله ظاهر و باطن در شریعت
به نظر ابن رشد، عامه مردم و کسانى که به اندکى از ایشان فراترند، یعنى جدلیان (متکلّمان)، به ظواهر نصوص و عمل به آنچه از آن درک مىکنند، ایمان دارند، زیرا هدف و غایت شریعت، معرفت حقیقت نیست، بلکه ایجاد فضیلت و تحریض بر خیر و نهى از منکر است.26 وى در فصل المقال مىافزاید:
اصولاً علّت ورود ظاهر و باطن در شریعت، اختلاف فطرتهاى مردمو متباین بودن نیروى فهم آنان در ایمان و قبول است، و علّت ورود ظواهر متعارض در الفاظ شرع، توجّه دادن کسانى است که راسخ در علماند بر امر تأویل.27
ابن رشد و مکتب فلسفى غرب تمدّن اسلامى، به دو قضیه بنیادین اصرار مىکند:
اوّل آن که «حکمت، دوست و همگام شریعت و خواهر رضاعى آن است... شریعت و فلسفه، دو امرند که بالطبع همراهاند و ذاتاً و در غریزه آنها دوستى است،28 زیرا هیچ گاه حق، مضادّ حق نیست، بلکه موافق و گواه آن است؛29 دوم آن که شریعت، ظاهر و باطنى دارد و قهراً، میان ظاهر و باطن، نوعى ناسازگارى و تعارض وجود دارد. روشن است که عامه مردم و اصحاب جدل (متکلّمان و فقها) به ظواهر شریعت نظر دارند و فیلسوفان به باطن آن. بدین سان، این نتیجهگیرى قطعى است که به رغم ادعاى اتّصال دین و فلسفه، فیلسوفان و متکلّمان و فقیهان همچنان اختلاف بنیادى خواهند داشت.
به نظر مىرسد که فلسفه سیاسى غرب تمدّن اسلامى با معماى معرفتشناختى مهمّى مواجه است: از یک سو، بر مبناى کلّیّات مکتب فارابى و فلسفه سیاسى شرق اسلامى و فقه (به ویژه فقه مدنى) و جایگزین فلسفه مدنى در اندیشه اسلامى است30 و از سوى دیگر، اعتمادى به تحلیلهاى فقیهانه، اعم از فقه نظرى (کلام) یا فقه عملى (فقه مدنى) ندارد و آنان را به قشرىگرى و تصلّب نامعقول در ظواهر نصوص دینى متهم مىکند.
فلاسفه غرب تمدّن اسلامى، براى حلّ این معمّا، البته، پافشارىهاى زیادى مىکنند. آنان بىآن که همانند فلسفه شرق تمدّن اسلامى، ناگزیر تسلیم تحلیلهاى فقیهانه و جدلى شوند، بر اعتبار و حضور عقل در زندگى مدنى اصرار مىکنند. این اصرار، نتایج روششناختى مهمّى دارد که به اجمال اشاره مىکنیم:
اتفاق فلسفه و باطن شرع: فلسفه سیاسى غرب تمدّن اسلامى با تکیه بر این تحلیل، به دستهبندى مسلمانان مىپردازد و چنین مىاندیشد که در جامعه اسلامى، ظاهر شریعت، از آنِ جمهور (عامه و اصحاب جدل) و باطن آن، براى خاصّه و فلاسفه است. فلسفه به باطن شرع نظر دارد و با آن موافق است. ابن طفیل در قصه فلسفى حىّ بن یقظان توضیح مهمّى دارد. به سخن او، حى بن یقظان وقتى استدلالهاى دینى سلامان فرستاده آبسال را شنید، آن را موافق یافتههاى عقلى خود یافت و بدین سان، با اتّفاق معقول و منقول در نظر او، به دین آبسال ایمان آورد؛ امّا وقتى حىّ وارد جزیره شریعتمداران شد، از ظاهرسازىها و انحرافات وارد شده در شریعت متعجّب گردید. از جمله موارد تعجّبآور براى او، عقایدى درباره صفات خداوند، ثواب و عقاب و مبدأ و معاد از یک سو، و اقتصار شریعت بر بعض فرایض و عبادات، گسترش برخى حیلههاى شرعى و مباح کردن انواع اعمال و لذایذ ناروا، از سوى دیگر است.31
ابن طفیل گزارش مىکند که حىّ بن یقظان با مشاهده این پدیده که به نام ظاهر شریعت انجام مىگرفت، در صدد هدایت و اصلاح خلق به یارى آبسال و سلامان آمد، امّا به تدریج از اقدامات اصلاحى خود مأیوس شد، زیرا مردم از قبول سخنان او امتناع مىکردند: «فیئس من إصلاحهم، و انقطع رجاؤه من صلاحهم لقلة قبولهم».32 ابن طفیل مىنویسد:
و حىّ سپس به جست و جو در احوال طبقات مردم پرداخت. دید که هر حزبى به آنچه دارد، دلخوش است. آرزوهایشان، خدایشان است و شهوتهایشان، معبودشان. در جمعآورى مال دنیا، یکدیگر را هلاک مىکنند و حتّى در زیارت قبور نیز با هم تفاخر مىکنند. موعظه به دلشان نمىنشیند. سخن نیکو در آنان کارساز نیست. از جدل، چیزى جز اصرار بر عقاید خود نمىافزایند. حکمت، راهى به آنان ندارد و جهالت، آنان را در خود گم کرده است. «ختم اللّه على قلوبهم و على سمعهم و على أبصارهم غشاوة و لهم عذاب عظیم». ... ملاحظه کرد که اکثر آنان، جز اندکى، از دین و عقایدشان، جز دنیا را نمىخواهند و با آن به قیمت اندک معامله مىکنند. تجارت و بیع، آنان را از ذکر خداوند غافل کرده است و از روز قیامت هراسى ندارند. به طور قطع، بر حىّ بن یقظان آشکار شد که تکلیف مردم به کارهایى فراتر از آنچه اتّفاق افتاده است، ممکن نیست و بهره بیشتر مردم در انتفاع از شریعت، منحصر در زندگى دنیایى آنان است تا امور معاش آنان تأمین شود.33
از نظر حىّبن یقظان، هیچ شقاوت و خسرانى بدتر از آن نیست که آدمى از لحظهاى که از خوابش بیدار مىشود تا بازگشت به رختخواب، هدفى جز تحصیل امور محسوس و پست نداشته باشد یا مالى به دست آورد یا به لذتى برسد یا شهوتى را برآورده کند یا خشم ورزد یا جاهطلبى خود را تأمین کند یا عملى از اعمال شرع را براى ظاهرسازى یا دفاع از منافع خود انجام دهد. حىّ، آن گاه که احوال مردم را در جامعه دینى فهمید و اینکه اکثر آنان به منزله حیوان غیر ناطق هستند، دانست که حکمت، به طور کلّى، و توفیق جمع میان فلسفه و آنچه پیامبران به زبان شریعت سخن مىگویند، در چنین جامعهاى، ممکن نیست.34
مدینه فاضله و مضادّات آن
فلسفه سیاسى غرب تمدّن اسلامى با تکیه بر این تحلیل، به بازپرداخت جدیدى از مدینه فاضله و مضادّات آن مىرسد. طبق این اندیشه، جامعهاى که در آن، فقط ظاهر شریعت حاکم است و توفیق جمع میان فلسفه و شریعت ممکن نیست، از مصادیق بارز مدینههاى غیر فاضله تلقى مىشود.
ابن طفیل، به طور نمادین، توضیح مىدهد که حىّ بن یقظان (فیلسوف خودساخته) با مشاهده احوال مردم و یأس از اصلاح آنان، تصمیم به عملى تقیهآمیز مىگیرد: با سلامان و اصحاب او که همگى به ظاهر شریعت تحفّظ داشتند و از تأویل به شدت دورى مىکردند، ملاقات کرد و اعلام کرد که مثل آنان مىاندیشد و رأى آنان را دارد و آنان را به التزام به حدود شرع و اعمال ظاهرى شریعت توصیه کرد و از تعمق بیشتر در بسیارى از آنچه بدان آگاهى ندارند، نهى کرد و به اعراض از بدعتها و اقتداى به سلف صالح و ... سفارش نمود و توصیه کرد که مردم را از اِهمال شریعت و اقبال به دنیا باز بدارند. آن گاه حىّ بن یقظان به سراغ آبسال (دین شناس غوّاص در باطن شریعت و علاقهمند به تأویل) رفت و به اتّفاق، جزیره ملتزم به ظاهر شریعت را به عنوان مدینهاى غیر فاضله ترک کردند.35
ابن باجه این تحلیل را با تکیه بر اصطلاحات فلسفى بیان مىکند. وى به اقتفاى افلاطون و فارابى، مدینهها را به «فاضله» و «غیر فاضله» تقسیم مىکند. به نظر او، مدینه کامله یا فاضله، خالى از هر گونه گمراهى و شرور است:
در مدینه فاضله کامله، هر انسانى به نهایت آنچه که مستعد آن است، مىرسد. آراى آن مدینه، به کلّى صادق است و هیچ رأى کاذبى وجود ندارد و همه اَعمال آن، صرفاً و مطلقاً، فاضله است.36 امّا مدینههاى دیگر انباشته از گمراهى و شرّ است: پس هر گاه در چنین مدینهاى، کسى بر اندیشه درستى باشد که در آن شهر رایج نیست و یا نقیض آن اندیشه رایج است، چنین انسان یا انسانهایى را «نوابت» و یا متوحّد گویند.37
به نظر ابن باجه، در مدینه کامله هرگز «نوابت» وجود ندارد، بلکه نوابت در مدینههاى غیر کامله ظاهر مىشوند. بدین سان منظور از متوحّد کسى نیست که منفرد از مردم و در خلوت زندگى کند، بلکه متوحّد از نظر فکرى است. متوحّد معتقد یا راه یافته به حقیقتى است که از اهل مدینه غایب است و یا حتّى نقیض آن رواج دارد:
وجود سعادتمندان، اگر وجودشان در این گونه مدینهها [ى غیر فاضله [ممکن باشد، فقط از نوع سعادت فردى [مفرد] است، و درستى تدبیر، منحصر در تدبیر مفرد است. خواه این مفرد، واحد و یگانه باشد یا بیش از یکى، مادام که بر رأى آنان، امت یا مدینهاى اجتماع نکرده است.38
ابن باجه با استناد به افلاطون، چنین مىاندیشد که از مختصات مدینه فاضله، عدم نیاز به صناعت پزشکى و قضاوت است. سپس بلافاصله، با اشاره به زمانه خود که «اصناف سهگانه نوابت و حکام [قضات] و پزشکان وجود دارند، نتیجه مىگیرد که جامعه زمانه وى عموماً، غیر فاضله است».39
بدین ترتیب ابن باجه نیز همانند ابن طفیل، در موقعیّتى استراتژیکى قرار مىگیرد که با تکیه بر پیوند عقل و شرع، فلسفه را مصدر سعادت و کمال مدینه فاضله ببیند و جوامع ملتزم به ظواهر شریعت را خارج از مدینه کامله قرار دهد. این نتیجه، به رغم وحدت مبانى، آشکارا با نتایج فلسفى فارابى و ابن سینا فاصله دارد.
البته این داورى، فقط ناظر به تقدّم فلسفه بر ظاهر شریعت است و نه تقدّم مطلق فلسفه بر شریعت و یا به ویژه باطن شریعت. ابن رشد در این باره دیدگاه ویژهاى دارد که به اجمال اشاره مىکنیم.
ضرورت وحى و شریعت در مدینه
به نظر ابن رشد، شرایعى که مبادى آنها از عقل و شرع اخذ مىشود، صنایع ضرورى مدنى هستند: «و بالجمله إنَّ الشرائع هی الصنائع الضروریة المدنیة التی تأخذ مبادؤها من العقل و الشرع».40
نگاه ابن رشد به این ضرورت، از دو جهت است: یکى ضرورت شناخت شناسانه و دیگرى اهمیّت عملى و اجرایى شریعت در مدینه.
ابن رشد درباره اهمیّت شناخت شناسانه وحى، بر دو پیش فرض اساسى متّکى است: نخست آن که شرایع لزوماً باید مأخوذ از عقل و وحى باشند. این لزوم یا وجوب، وجوب هستىشناختى است. در نتیجه، هر شریعت وحیانى، لاجرم، آمیخته با عقل است: «و کلُّ شریعةٍ کانت بالوحی فالعقل یخالطها»؛41 دوم آن که اگر بپذیریم شریعت و قانونى هم ممکن است وجود داشته باشد که صرفاً مبتنى بر عقل تنها باشد، ضرورتاً، چنین شریعت عقلانى تنها، ناقصتر از شرایعى است که با عقل و وحى استنباط مىشوند.42
ابن رشد بدین سان در موقعیت معرفتى ویژهاى قرار مىگیرد که به او امکان مىدهد نقادى دو سویهاى از فلسفه یونان و وضعیّت زندگى شرعى مسلمانان در زمانه خود داشته باشد. به نظر او، به همان سان که زندگىِ مبتنىِ بر عقلِ تنها ناقص است، شریعت تخلیه شده از تأویلات عقلى نیز ـ که وى در زمانه خود با آن مواجه است ـ نارساست. فیلسوف اندلس، با تکیه بر همین پیشفرضها و داورىها، وحى را رحمت و مکمّل علوم عقلى در زندگى مدنى تعریف مىکند و مىنویسد:
در همه آنچه که عقول انسانى از ادراک آن عاجز است، واجب است که به شرع حق رجوع کنیم، زیرا علمِ القا شده از قِبَل شرع، منحصراً، براى تتمیم علوم عقل آمده است، یعنى هر کجا که عقل انسان از آن عاجز است، خداوند آن را از جانب وحى به انسان اِفاده مىکند، و عجز از ادراک آنچه که آگاهى از آن در زندگى و هستى انسان ضرورى است یا عجز به اطلاق است، یعنى در طبیعت عقل نیست از آن حیث که عقل است آن را ادراک کند، یا عجز به حسب طبیعت صنفى از مردم است، و این نوع عجز، یا در اصل فطرت است و یا اینکه به لحاظ امرى عارض شده از خارج، از قبیل عدم تعلّم است. [به هر حال] دانش وحى براى همه این اصناف، رحمت است.43
این بخش حاوى نکات روششناختى مهمّى است. چنان که گذشت، ابن رشد به اعتبار اقسام قیاسات سهگانه (برهانى، جدلى و خطابى) انسانها را به اصناف سهگانه فلاسفه و متکلّمان و اهل جدل و عامه مردم تقسیم مىکند. فقره فوق، نشان مىدهد که در نظر ابن رشد، فلاسفه، هر چند فطرت برتر دارند و اهل تعقّل هستند، امّا از آن حیث که طبیعت عقل بما هو عقل، به اطلاق، از درک برخى مسائل ضرورى براى حیات و وجود انسان عاجز است، فلاسفه نیز بالضرورة و فى الجمله، نیازمند علم و وحى هستند. بقیه اصناف مردم نیز بنا به اقتضاى فطرتشان یا عوارض خارجى، نیازمند وحىاند؛ از این روست که ابن رشد، علم وحى را براى جمیع اصناف مردم، رحمت مىداند.
ارزیابى این فقره، نشان مىدهد که عقلگرایى ابن رشد، نه تنها به معناى تعطیل وحى نیست، بلکه بنا به ضرورت معرفتشناختى، فیلسوف و فلسفه نیز نیازمند شریعت است.
از این سخن، آشکار مىشود که جمیع حکیمان، در باب شرایع، این رأى را درست مىبینند که باید از انبیا و واضعان مبادى عمل و سنّتهاى مشروع، در تک تک ملّتها و ادیان، تقلید کنند، و این مبادى ضرورى [مثلاً نمازهاى روزانه] چنان که براى جمهور مردم فضیلتآور است، [چون از فحشا و منکر باز مىدارد] براى آنان فضیلتآورترین است.44
ابن رشد اضافه مىکند:
چون فلسفه، فقط موجب شناسایى سعادت عقلى صنف خاصّى است، لازم است که آنان علاوه بر حکمت، شرایعى را که قصد تعلیم جمهور عامه دارند، بیاموزند، زیرا اوّلاً، هیچ شریعتى از شرایع نیست که آگاهى بخشى خاصّى ویژه حکیمان و آنچه با دیگران مشترک است نداشته باشد، و ثانیاً، چون این صنف خاص از مردم، وجود و تحصیل سعادتشان جز با مشارکت صنف عام، تمام نیست، تعلیم اسباب سعادت عامه براى وجود و حیات صنف خاص [فلاسفه] نیز ضرورى خواهد بود. خواه در دوره کودکى که کسى در ضرورت این آموزش تردید ندارد و خواه پس از انتقال به زندگى تخصّصى خود که «از ضرورت فضیلتش» است.45
به هر حال، ابن رشد، حضور وحى و شریعت در مدینه را حتّى براى فیلسوفان ضرورى مىداند. درست به همین دلیل است که در توضیح و تلخیص جمهور افلاطون، حضور فقه در مدینه را یکى از اقسام مدینه فاضله برمىشمارد. در تلخیص السیاسة مىنویسد:
گاه احیاناً اتفاق مىافتد که رئیس این مدینه، به مرتبه پادشاهى برسد، و لکن صاحب علم به سننى باشد که شارع آنها را وضع کرده، دارنده قوه استنباط درباره احکامى باشد که شارع در قضایاى جزئیه نصّى درباره آن ندارد. این نوع از علم، در نزد ما، علم فقه نامیده مىشود. پس اگر کسى چنین خصلتى داشته و همراه آن، قدرت بر جهاد نیز داشته باشد، چنین مردى، پادشاه سنن خوانده مىشود. با این همه، اگر این دو خصلت، در مرد واحدى یافت نشود، یعنى قدرت جهاد و اجتهاد، تفکیک شود، ممکن است که ریاست به دو حاکم واگذار شود، چنان که حال کثیرى از خلفاى مسلمان است.46
این نکات اهمیّت شریعت و فقه را در مدینه نشان مىدهد. با این حال، ابن رشد به این لحاظ که اکثر اهداف شرایع را تعلیم و فضیلتمندى جمهور مىداند، به تغلیب، مىگوید: «و الشرائع تقصد تعلیم الجمهور عامةً».47 به نظر وى، قصد اولیه شارع، تفهیم جمهور است.48 به همین دلیل، صاحب شرع، جمهور را صرفاً به مقدارى از امور آگاه مىکند که براى تحصیل سعادتشان لازم است و البته در امور عملى نیز توصیههاى شارع تا این حد است.49
ابن رشد از این تحلیل، دو نتیجه مهمّ مىگیرد: اوّل آن که صاحب شرع، همه حقایق را در نصوص شرعى براى جمهور بیان نمىکند و فقط به اندازه تحصیل سعادت جدلى و کسب فضیلت عملى، کفایت مىکند؛ دوم آن که چون خطاب شرع، غالباً، به جمهور است، با زبان جمهور سخن مىگوید، از این حیث، شریعت، باطنى دارد که جز براى خواص قابل کشف نیست. ابن رشد براى توضیح دیدگاه خود، نظریّهاى را طرح مىکند که به «نظریه تأویل» مشهور است.
نظریه تأویل
تأویل یا تفسیر در اندیشه ابن رشد، تلقّى ظواهر الفاظ شرع به مثابه یک نشانه و تلاش در درک معناى غایب و مکنون آن است. ابن رشد با تکیه بر دیدگاه معرفتشناختى خود در باب ضرورت وحى و شریعت در مدینه، مبناى مهمّى را براى نظریّه تأویل، یعنى تفسیر ظاهر شریعت تأسیس مىکند. منظور از «تأسیس مبنا» در این جا، اخذ و اعتقاد به مبادى شرایع به مثابه یک پیشفرض، و در ادامهتحلیلهاى شناخت شناسانه ابن رشد است. وى در تهافت التهافت مىنویسد:
به راستى، حکیمان از فلاسفه هرگز اجازه نمىدهند که نزد آنان در مبادى شرایع گفت و گو و جدل شود... این امر، بدان جهت است که اگر هر صناعتى، مبادى ویژهاى دارد و بر ناظر در آن صناعت لازم است که نسبت به مبادى تسلیم شود و در نفى و ابطال آن نکوشد، صناعت عملیّه شرعى، در رعایت مبادى، سزاوارتر است، زیرا مشى بر فضایل شرعى در نزد فلاسفه، نه تنها براى همهانسانها از آن حیث که انسانند، بلکه براى فلاسفه نیز از آن حیث که عالمند، ضرورى است. بنابراین بر هر انسانى واجب است که مبادى شریعت را بپذیرد و در آن تقلید کند. البته، لازم است که هر شریعتى، واضع [پیامبرى [داشته باشد. پس انکار شریعت و مناظره در آن، باطل کننده هستى انسان است و به همین دلیل است که قتل زندیقها، واجب است. پس آنچه مىتوان در این باره گفت، این است که مبادى شریعت، از امور الهى است که فراتر از عقول انسانى است و عقل، به رغم جهل به اسباب این مبادى، ناگزیر به اعتراف به آنهاست... زیرا همین مبادى، باعث تثبیت شریعتها، و شرایع مبادى فضایل هستند... و اگر به مرور زمان، سعادت یار شده که کسى از علماى راسخ در علم باشد و براى او تأویل در مبدئى از مبادى شریعت حاصل شد، بر او واجب است که به چنان تأویلى تصریح نکند و سخن خدا را بگوید که «و الراسخون فى العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربّنا»؛ این است حدود شرایع و حدود علما.50
این بخش بسیار طولانى است، امّا تمام اندیشه این فیلسوف را به اجمال نشان مىدهد. ابن رشد اوّلاً، مبادى شریعت را به مثابه امور الهى فراعقلى ـ فرابشرى مىپذیرد و ثانیاً، مىپذیرد که اکثر طرق بیان شرع، خطابى و ناظر به جمهور است، هر چند خواصّ را نیز از نظر دور نمىدارد، و ثالثاً، ابن رشد، شریعت را مبدأ فضایل مىداند و هر گونه اخلال در آن، موجب اضرار به وجود انسان و مدینه است؛ بنابراین تلاش در حفظ اعتبار شریعت، از وظایف فیلسوف است، و رابعاً، هر چند بخشهایى از نصّ، نیازمند تأویل است، امّا نه همگان قادر به تأویل هستند و نه همه نص، تأویلپذیر است و نه تأویل، قابل افشا براى غیر اهل آن.
بدین سان، ابن رشد ناگزیر است تا روش شناسى و قواعد ویژهاى براى نظریّه تأویل خود تدارک کند. شاید بتوان تلاشهاى ابن رشد را تحت عنوان عناصر و ارکان نظریّه تأویل گزارش کرد.
ارکان نظریه تأویل
روشن است که محور اصلى نظریه تأویل در اندیشه ابن رشد، ضرورت حضور عقل در نظام شریعت و زندگى است. ابن رشد با چند پرسش اساسى مواجه است: چه کسانى اهل تأویل هستند؟ چه قسمت از ظواهر نصّ، قابل تأویل است؟ شیوه تأویل چه گونه است؟ پاسخ به این پرسشها، ارکان سهگانه نظریّه تأویل را تشکیل مىدهد.
الف) تأویل و اصناف سهگانه مردم
ابن رشد انسانها را به لحاظ قواى ذهنى، به سه قسم عمده تقسیم مىکند. او در خصوص تأویل نیز این تقسیم سهگانه را حفظ مىکند و مىنویسد:51
1. کسانى که مطلقاً اهل تأویل نیستند. اینان عامه مردمند که فهم آنان، صرفاً در حدود خطابیات است. البته هیچ انسان سلیم العقلى از این نوع شناخت تصدیقى، بىبهره نیست؛
2. کسانى که اهل تأویل جدلى هستند. اینان را [از لحاظ قوّه ادراکى] جدلیّان نامند، اعم از اینکه این امر، یعنى استعداد و فهم این مسائل، ناشى از طبع یا عادت آنان باشد؛
3. کسانى که اهل تأویلات برهانى یقینى هستند. اینان را اهل برهان گویند، به طبع باشد یا به عادت و صناعت، یعنى از راه آموختن صناعت حکمت.
البته این نوع تأویلات برهانى را حتى براى دسته دوم که جدلیّان هستند نیز نباید بیان کرد، تا چه رسد به عامه مردم و آنان که از نوع اوّلند.
ابن رشد تأکید مىکند که «بر خواص اهل علم واجب است که متوسّل به تأویل شوند و بر عامه واجب است که حمل به ظاهر شریعت کنند، زیرا استعداد و طبیعت عامه مردم، بیش از توجّه به ظاهر ایجاب نمىکند».52 وى در توضیح دیدگاه خود مىنویسد:
زیرا بدیهى است که هدف بیان کننده تأویل، ابطال مفاد ظاهر و اثباتِ مفاد مُؤَوّل است و نتیجهاى که از این امر حاصل مىشود، این است که مفاد ظاهر براى کسى که حدود فهمش فقط عمل به ظاهر است، باطل نمىشود، و مُؤَوّل هم براى او اثبات نمىشود [چون فهم آن را ندارد] و این کار، خود به خود، اگر در اصول شریعت باشد، منتهى به کفر مىشود. پس بیان تأویلات براى عامه مردم روا نیست.53
ب) تأویل و اصناف سهگانه سخن شرع
ابن رشد، چنان که مردمان را در خصوص تأویل به اصناف سهگانه تقسیم مىکند، مجموعه ظواهر شریعت را نیز به اعتبار تأویل، به سه دسته متفاوت تفکیک مىکند:54
1. پارهاى از ظواهر شرع وجود دارد که قابل تأویل نیست. این گونه تأویل، اگر در مبادى و اصول دین باشد، کفر، و اگر در غیر مبادى باشد، بدعت است؛
2. پارهاى از ظواهر در شریعت وجود دارد که تأویل آن، بر اهل برهان واجب است. در این گونه موارد، اگر اهل برهان، حمل بر ظاهر کنند، مرتکب کفر شدهاند، چنان که تأویل غیر اهل برهان و اخراج [این ظواهر] از ظاهرشان در حق آنان، کفر یا بدعت محسوب مىشود؛
3. در بین ظواهر شرع، البته قسم سومى هم وجود دارد که متردّد میان این دو قسم است و اغلب، محلّ شک و تردید است. پارهاى از اهل نظر، این موارد را حمل بر ظاهر کردهاند و قابل تأویل نمىدانند و عدهاى حمل بر ظاهر را در آنها روا نمىدارند و به تأویل معتقد هستند. این تردیدها، ناشى از دشوار بودن این قسم و مشتبه بودن آنهاست. البته در این موارد، خطاى اهل نظر از علما، معذور خواهد بود.
ج) معنا و روش تأویل
این اندیشه براى ابن رشد اساسى است که نظر برهانى، هرگز مؤدّى به مخالفت با احکام شریعت نیست. بنابراین اصل، همان موافقت امر شرعى با امر وجود طبیعى اجتماعى و موافقت با معقول است. به این لحاظ، در صورت تعارض، تأویل منقول واجب است.55 ابن رشد در تعریف تأویل مىنویسد:
تأویل اخراج دلالت لفظ از دلالت حقیقى به دلالت مجازى است، بىآن که این امر، به عادت زبان عرب در عبور از تسمیه یک شىء به شبیه یا سبب آن یا لاحق یا مقارن آن یا دیگر موارد از اصناف کلام مجازى، اخلال ایجاد کند.56
ابن رشد تأکید مىکند که تأویل همواره باید متکى بر نظر برهانى باشد، نه جدل. همچنین تأکید مىکند که سخنان برهانى، جداً اندک است و این نوع از سخنان، در میان دیگر انواع سخن، به منزله طلاى ناب در میان سایر فلزات معدنى و یا چونان دُرّ خالص نسبت به سایر جواهرات است.57 نتیجه این تأکیدها این است که موارد تأویل درست در شریعت، بسیار اندک و نادر خواهد بود.
ابن رشد با چنین تمهیداتى، به توضیح روش تأویل خود مىپردازد. به نظر او، هر گاه نظر برهانى، به نحوى منجر به نوعى از شناخت موجودى [از موجودات [شود، یکى از دو وضع وجود خواهد داشت: اوّل اینکه آن موجود معیّن مسکوت عنه شارع باشد [و از طریق نص شناخته نشده باشد] و دوم آن که شرع آن را شناسانده باشد.
اگر موضوع، مسکوت عنه شارع باشد، قهراً تعارضى [در معرفت و وسایل شناخت] وجود ندارد و اگر از نوع دوم باشد، در این صورت دو وضع خواهد بود: الف) ظاهر شریعت موافق نظر برهانى است که در این صورت هم سخنى نیست؛ ب) ظاهر شریعت مخالف نظر برهانى است که در این صورت باید متوسّل به تأویل شد.58
به نظر ابن رشد، ضرورت تأویل از آن روست که اوّلاً، فطرتهاى مردم متفاوت و متباین است؛ ثانیاً، خطاب شریعت به همگان است و در نتیجه، شریعت ظواهر متعارضى دارد، زیرا خطابِ یکسان به فطرتهاى نابرابر ممکن نیست.
بدین ترتیب، ابن رشد نتیجه مىگیرد که زبان شریعت به گونهاى است که ضمن عنایت به آگاهى بخشى خواص، بیشتر با طبایع اکثریت غالب انسانها موافق است و از این رو، خصلت خطابى و حداکثر جدلى دارد. این نوع از خطابها از چشمانداز تأویل، اصناف چهارگانهاى دارند که ابن رشد به تشریح آنها اقدام مىکند.
جایگاه تأویل در اصناف خطاب شرعى
چنان که گذشت، در متون شریعت، اغلب آن راههایى مورد توجّه است و بدان تصریح شده که راههاى مشترک [شناخت بین عوام و خواص] براى اکثر مردم باشد و براى اکثر مردم، علم تصوّرى یا تصدیقى به بار آورد. این طرق در شریعت بر چهار گونه است:59
1. طریقى که با وجود مشترک بودن میان اکثر مردم، موجب هر دو نوع تعلیم است. با وجود اینکه طریق خطابى و جدلى دارد، موجب تصوّر و تصدیق یقینى است. این گونه قیاسات، به گونهاى است که نتایج و مقدّمات آن، به رغم مشهوره یا مظنونه بودنشان، به نحوى مفید یقین است. به همین دلیل، این صنف از گفتارهاى شرع را تأویلى نباشد و منکر یا تأویل کننده آنها، کافر است؛
2. مقدّمات با وجودى که از نوع مشهورات یا مظنونات است، مفید یقین باشد، لکن نتایج حاصل، مطلوب و موردنظر نباشد، بلکه این نتایج، مثالهایى باشد از امورى که قصد انتاج آنها بود. البته در این نوع از امور، تأویل راه دارد، یعنى در نتایج حاصل، تأویل راه پیدا مىکند؛
3. عکس قسم دوم است، یعنى نتایج حاصل از مقدّمات، مطلوب بالذات باشد و لکن مقدّمات که از نوع مشهورات و مظنونات است، افاده یقین نکند. در این نوع از خطابات شرعى، تأویل، نه در نتایج که صرفاً در مقدمات راه پیدا مىکند؛60
4. مقدّمات از نوع مشهورات یا مظنونات باشد و عوارض و لواحقى که موجب افاده یقین مىشود بر آنها عارض نشود، و نتایج حاصل [مطلوب بالذات نبوده]، بلکه مثالهایى از نتایج مطلوب باشد. در این گونه موارد، بر خواص اهل علم واجب است که تأویل کنند و بر عامه مردم است که حمل بر ظاهر کنند.
به هر حال، هدف از تأویل، روشن کردن مفاد ظاهر قرآن به منظور افاده سعادت انسانى است. پس کسى که آیات قرآن را به تأویلى تبدیل کند که معناى آن براى همه روشن نباشد و یا روشنتر از مفاد ظاهر آیات نباشد، حکمت قرآن و هدف اصلى آیات قرآنى را که افاده سعادت براى انسان است، باطل کرده است، و چون همواره در میان فرق اسلامى، درباره صحت و سقم تأویلات اختلاف نظر وجود دارد، ابن رشد کوشش کرده است تا معیارى براى تمیز تأویل صحیح از ناصحیح تدارک کند.
قانون تأویل
ابن رشد در الکشف عن مناهج الأدلة، به اقتفاى غزالى، کوشش مىکند که قانون خاصى براى تأویل نشان دهد. وى همانند غزالى، هر یک از معانى موجود در شریعت را بعینه واجد مراتب وجود پنجگانه ذاتى، حسى، خیالى، عقلى و شبهى مىداند. به نظر ابن رشد، هر گاه معنایى از معانى موجود در شریعت عین معناى وجود ذاتى نباشد، باید به معناى وجودات چهارگانه دیگر نظر کرد و تشخیص داد که کدام یک از آنها در نزد صنفى که انطباق ظاهر معناى شریعت با وجود ذاتى را محال مىدانند، قانعکنندهتر است و سپس آن تمثیل شرعى را باید بر همان وجود غیر ذاتى که اغلب به ظن آنان امکانپذیر است، حمل و تنزیل کرد.61
معناى این سخن آن است که تأویل، حدّاقل در برخى شرایط، نه به اعتبار کشف حقیقت، بلکه بیشتر به اعتبار شرایط ذهنى و ملاحظات فطرى مخاطب شکل مىگیرد. از این حیث، شاید بتوان گفت، در نظر ابن رشد، تأویل نیز همانند ظاهر شریعت، مراتب و درجاتى دارد، یعنى تأویل نیز به اعتبار مراتب اصناف مردم، قابل وصف به صحت و بطلان است.
وى با منع علما از آشکار کردن تأویل براى جمهور، به این سخن از امام على علیهالسلام استناد مىکند: «با مردم، به آنچه که مىفهمند، سخن بگویید. آیا مىخواهید که آنان خدا و پیامبر صلىاللهعلیهوآله را تکذیب کنند؟».62
به هر حال، اندیشه تأویل، به رغم احتیاطهاى علمى و عملى ویژه ابن رشد، نتایج روششناختى گستردهاى در علمشناسى مدنى این فیلسوف، اعم از کلام و فقه و حکمت مدنى بر جاى گذاشت. در زیر به اجمال به این نتایج اشاره مىکنیم.
روش ابن رشد در حکمت مدنى
ابن رشد با تکیه بر مطابقت حکمت و شریعت، از یک سو، و نیز فرمان شریعت بر وجوب حکمت، از سوى دیگر، روششناختى مهمّى در فلسفه سیاسى یا حکمت مدنى استنباط مىکند: نخست آن که وى بر خلاف فارابى و ابن سینا، نه حکمت عملى را از حضور در جزئیات زندگى مدنى محروم مىکند، و نه فقه را جایگزین مطلق حکمت مدنى در جوامع دینى مىنماید، و نه عقل فلسفى را از حضور در استنباطات فقهى باز مىدارد، بلکه چون حکمت و شرع، معاضد هماند؛ فلسفه مدنى هم به عنوان یک نظام دانایى مستقل براى جامعه شریعتمدار ضرورت دارد و هم براى تأویل و تأثیر در اجتهاد فقیهانه آنان. نکته دوم را ابن رشد در بدایة المجتهد و نهایة المقتصد توضیح مىدهد و مطلب اوّل، بیشتر در رساله تلخیص السیاسة افلاطون دنبال شده است.
دومین نتیجه روششناختى ابن رشد، طرح این اندیشه است که اگر فلسفه مدنى در جامعه شرعى نیز ضرورت دارد و استنتاجات برهانى آن باید مبناى تأویل ظاهر شریعت باشد، لازم است با تأمّل در آثار قدماى فلاسفه، اساس نظرى متقنى بر فلسفه سیاسى (مدنى) در جامعه دینى استوار کرد.
ابن رشد با چنین تحلیلى، اوّلاً، بر وجوب شرعى نظر به فلسفه سیاسى قدما، و استعانت متأخران از متقدمان، حکم مىکند و ثانیاً، خود با تلخیص و گزارش انتقادى جمهور افلاطون، به گفت و گوى انتقادى با قدما به منظور تأسیس حکمت مدنى خود خطر مىکند. فیلسوف ما در توضیح روش خود مىنویسد:
چون مىدانیم که نظر در مقدّمات و مباحث محتاجٌ الیه قیاسات عقلى از امورى است که قدما به طور کامل مورد بحث و بررسى قرار دادهاند؛ پس بر ما واجب است که به کتب آنان مراجعه کنیم، آنچه را در این بابها گفتهاند موردنظر و توجه قرار دهیم. اگر همه آنها درست بود، همه را بپذیریم و اگر میان آنها مطالب نادرستى بود، بدان اشاره کنیم و اشتباهات را نشان دهیم. هنگامى که از بررسى در کتب قدما، فراغت یافتیم و وسایل و مقدّمات و ابزار کافى را که با آنها قادر بر نظر در موجودات مىشویم، فرا گرفتیم... در آن هنگام شرعاً بر ما واجب خواهد بود که خود، بحثِ در موجودات و بررسى جست و جوى در آنها را طبق موازین و روشى که از شناخت قیاسات برهانى [از کتب قدما] آموختهایم، شروع کنیم.63
این عبارات، آشکارا روش و هدف اساسى ابن رشد، در تلخیص انتقادى سیاست یا جمهور افلاطون را نشان مىدهد. به نظر او، افلاطون، رئیس قدماست و جمهور او، چنان مقامى دارد که دیگر فلسفههاى سیاسى قدما صرفاً حاشیهاى بر آن است. او با تکیه بر متن جمهور، ارسطو و نوافلاطونیان و حتّى فلسفه سیاسى پیشینیان مسلمان خود، نظیر فارابى و ابن سینا و ابن باجه را در پرتو جمهور و چونان حاشیهاى بر آن مىبیند.
ابن رشد به رغم اهمیتى که به جمهور افلاطون مىدهد، هرگز تحت تأثیر شعاع عظمت آن قرار نمىگیرد، بلکه با گزینشى هدفمند، فقط پارههاى مهمّ و اساسى آن را بنا به اقتضاى روششناسى خود گزارش مىکند. وى بارها به تطبیق مباحث نظرى خود با وضعیّت دولتهاى اسلامى زمانه خود مىپردازد. او در سایه آرمان جمهور، تفسیرى فلسفى از مشکلات سیاسى جهان اسلام و راهحلهاى احتمالى آن ارائه مىدهد.64
اساس برهانى سیاست
منظور از سیاست، تدبیر مدینه است. احکام تدبیر مدینه، وقتى برهانى خواهند بود که دانش سیاسى، به مثابه یک نظام استدلالى بر مبانى برهانى ویژهاى استوار شده باشد. از این حیث، ابن رشد، تلاش مىکند ضمن پذیرش طبقهبندى ارسطویى علوم، با بازگشتن بنیادى به افلاطون، احکام علم مدنى را به گونهاى به فلسفه نظرى و گزارههاى برهانى این شاخه از دانش ارجاع دهد.
ابن رشد در تقسیمبندى علوم، علم سیاست را جزء علوم عملى قرار مىدهد. این تقسیم، تقسیم ارسطویى است. طبق این اندیشه، علم عملى، از اصل، از نظر موضوع و غایت و روش، با علوم نظرى متفاوت است. موضوع علم عملى، اشیاى ارادى است که مبدأ وجودشان از ما و از اراده و اختیار است، در حالى که مبدأ علم طبیعى، اشیاى طبیعى، و مبدأ مابعد الطبیعه، خداوند و موضوعش اشیاى الهى است. نیز غایت علم عملى، عمل یا تنها فعل است، در حالى که غایت علوم نظرى، ذاتاً، شناخت نظرى است، هر چند که در بعضى از مواقع، به عمل نیز ربط مىیابد.
در نظریه ارسطو، روش علوم نظرى، برهانى است، امّا روش علوم عملى، آمیزهاى از برهان و جدل است، به ویژه در علم سیاست که بیشتر جدلى است.
ابن رشد، بر خلاف ارسطو، حتّى در علم سیاست، فقط برهانهاى یقینى را معتبر مىداند. از این لحاظ، او مجبور است به منظور تمهید مبادى برهانى در سیاست، از معرفت شناسى ارسطویى صرفنظر کند و روش شناخت علم سیاست را تماماً لباس افلاطونى بپوشاند؛ یعنى در کشف قواعد یقینى و ثابت و لا یتغیر در حوزه سیاست تلاش کند. بدین ترتیب، ابن رشد تلاش مىکند تا جدلىترین و متغیرترین بخش دانشهاى را به علم طبیعى یعنى نظرى و یقینىترین بخش علوم نظرى پیوند دهد. محمد عابد الجابرى مسیر تلاش ابن رشد را در الگوى زیر نشان مىدهد:65
طبق این تحلیل، علم مدنى، هر چند قرینه علم اخلاق، به مثابه دو جزء اصلى فلسفه عملى است، امّا نظم حاکم بر علم سیاست، على الاُصول، مبتنى بر نظم حاکم بر علم اخلاق است؛ زیرا اگر موضوع علم اخلاق، تدبیر نفس به منظور رسیدن به کمالات نفس فرد است، موضوع علم سیاست، تدبیر مدینه براى نیل به کمالات شهر است. روشن است که مقصود از مدینه، اشکال هندسى آن، اعم از بناها و خیابانها و ... نیست، بلکه منظور از شهر، تدبیر اهل شهر است، نه از آن جهت که جسم هستند، بلکه از این حیث که صاحبان نفسهایى هستند که همه شهروندان در جست و جوى کمال نفسهایشان در زندگى مشترکند.
بدین سان، در تحلیل ابن رشد، شهر همان جمعِ تک تک مردم است. پس ضرورتاً هر آنچه موجب شناخت و تحقّق عدالت در نفس فرد است، همان بعینه براى مدینه نیز صادق است؛ زیرا فرد انسانى و مجموع انسانها، از این لحاظ که از نوع واحد هستند (نوع انسان)، حکم واحدى دارند. ابن رشد با تکیه بر یک تحلیل فلسفى مىنویسد:
دلیل آن، این است که اشیایى که از حیث نوع واحدند، امّا به لحاظ کمیّت متفاوتند، هرگز یکى از آنها [یعنى نفس واحد] متناقض با دیگرى [نفوس متعدّد [نخواهد بود. پس، در این حالت، آنچه ضرورتاً موجب وجود عدل در نفس یک فرد است، همان چیز هم موجب وجود عدل در شهر واحد نیز خواهد بود.66
ابن رشد با چنین یکسانانگارى میان نَفْس انسانى و خصایص شهر، به تقدّم معرفتشناختى علم اخلاق نسبت به علم سیاست حکم مىکند. امّا علم اخلاق به کدامین شاخه از دانش استوار است؟ ابن رشد پاسخ مىدهد که به علم النفس (روانشناخت)، و البته «علم نفس» شاخهاى از «علم طبیعى» است؛ زیرا «نَفْس» در بیشتر احوال خود، صرفاً به وسیله جسم متأثر مىشود یا عمل مىکند. پس شادى و غم و شجاعت و غضب و ... همگى از احوال نفسى هستند که مرتبط با جسم است. به طور کلّى، نَفْس از مادّه طبیعى موجود زنده قابل تفکیک نیست و اگر قواى نَفْس به عنوان منشأ اخلاق مرتبط با جسم است، جسم انسانى نیز همانند دیگر اجسام، موضوع علم طبیعى خواهد بود.67 درست به همین لحاظ است که ابن رشد، میان علوم طبیعى و علم سیاست، پیوند برقرار مىکند و با تحلیل طبیعى قواى سهگانه نَفْس (عقل و غضب و شهوت) و فضایل و روابط آنها، چنین حکمى را به مدینه نیز سرایت و تعمیم مىدهد:
و بالجمله، پیوند این فضایل [سهگانه] به اجزاى مدینه [یعنى حاکم و پاسداران و پیشهوران] همانند پیوند نَفْس به قواى [سهگانه عاقله و غضبیه و شهویه] آن است. بنابراین، مدینه به سبب همین قوه نظریه تأملیه، که بر دیگر قوا حکم مىراند، فاضله خواهد بود. شأن انسانى که فیلسوف و حکیم در شهر است، شأن قوّه ناطقه عاقلهاى است که بر دیگر قواى نفس سیادت مىکند و با آنها مرتبط است.68
به هر حال، ابن رشد در اندیشه برهانى کردن دانش سیاسى است. این دیدگاه، البته نتایج مهمّى در علم شناخت سیاسى ابن رشد بر جاى گذاشته است:
نخست اینکه ابن رشد به نقل و ترجمه همه کتابهاى دهگانه جمهور نمىپردازد، بلکه آنچه که به نظرش برهانى و بنابراین ضرورى است، مىآورد. وى در توجیه شیوه تلخیص جمهور مىنویسد:
مقاله دهم [افلاطون] براى این علم [سیاست] ضرورى نیست... [محتواى این مقاله] مجرّد اقوال خطابى یا جدلى است... و امّا مقاله اوّل از این کتاب [جمهور [مجموعهاى از اقوال جدلى است، و هیچ برهانى در آن مگر بالعرض، پیدا نمىشود. همین طور است اوایل مقاله دوم. به همین لحاظ محتواى آنها را تلخیص نکردم.69
دوم اینکه ابن رشد، هر آنچه را که در فلسفه سیاسى قدما «برهانى» مىبیند، به قطع مىپذیرد و هرگز به ادّله شرعى که فقها در مخالفت با آن دارند، اعتنا نمىکند.
یکى از این موارد، دیدگاه ابن رشد در مورد زنان است. وى ظاهراً نظر افلاطون درباره برابرى زن و مرد را مىپذیرد و هرگز به ادّله شرعى مغایر آن اشارهاى ندارد. به نظر مىرسد که چنین ادله شرعى را با توجه به نظر برهانى خود که از قدما اخذ کرده است «تأویل» مىکند. ابن رشد، با تکیه بر طبقهبندى سهگانه طبایع انسانها، جنسیّت را در درجه آخر اهمیّت قرار مىدهد. وى با طرح این پرسش که «آیا طبایع زن و مرد، به خصوص در امور مربوط به مدینه، یکسان است یا متفاوت»، مىنویسد:
چون همواره بعضى از زنان بودهاند که بهره بزرگى از هوشمندى و عقل داشتهاند، محال نیست که بین زنان، فیلسوفان و حاکمان و امثال آن را پیدا کنیم، هر چند که عدّهاى عقیده دارند که این نوع از زنان، اندک و نادر هستند. به ویژه بعضى شریعتها از اقرار به امامت زنان یعنى رهبرى سیاسى (امامة العظمى) آنان امتناع مىورزند، هر چند که برخى شرایع دیگر مىتوان یافت که بر خلاف شرایع دسته نخست، از آن روى که وجود چنین زنانى را محال نمىدانند، به جواز رهبرى سیاسى زنان حکم مىکند.70
البته این تنها مورد در اندیشه ابن رشد نیست که برخى دیدگاههاى شرعى را با تکیه بر عقل ـ به اصطلاح خود ـ برهانى مورد نقد قرار مىدهد. وى، با اتّخاذ مبناى کلّى انطباق عقل و شرع، به طور اصولى روش شناخت اجتهادى ویژهاى در علوم شرعى تأسیس مىکند. در زیر، به خلاصه دیدگاههاى ابن رشد در خصوص اجتهاد فقهى، به مثابه مکمل اندیشهها فلسفى وى در دانش سیاست، اشاره مىکنیم.
روششناسى اجتهاد
مهمترین اثر ابن رشد در باب اجتهاد، رساله بدایة المجتهد و نهایة المقتصد است. به دلیل عدم دسترسى به آن، گزارش اجمالى و تحلیلى از این کتاب را از کتاب ابن رشد و علوم الشریعة الاسلامیة نوشته حمادى العبیدى ارائه مىکنیم.71
چنان که عبیدى توضیح مىدهد، ابن رشد همان طور که علم سیاست خود را بر فلسفه اخلاق استوار کرده است، در اندیشههاى فقهى ـ اجتهادى نیز چنین مبنایى را به طور اصولى لحاظ مىکند. بدین سان فلسفه سیاسى و فقه ابن رشد، از سرچشمه مشترکى جارى مىشوند و نتایج روششناختى مشترکى پیدا مىکنند. عبیدى به عنوان نتیجه ملاحظات خود در این باره مىنویسد:72
ابن رشد یگانه فقیهى است که مقاصد شریعت اسلامى را بر اندیشه اخلاقى بنا کرده است، و بر همین اساس، تلاش مىکند تا نظریه فلسفى خاصّى را در علوم شرعى تأسیس کند. نصوص و مثالهایى از کتاب بدایة المجتهد، نشان مىدهد که این مرد، در صدد بناى مقاصد شریعت بر فلسفه اخلاق روشن و شفّافى است. پس او از یک مبدأ عامى عزیمت مىکند که مفادش آن است که هدف همه احکام عملى شرع، رشد فضایل [اخلاقى] است. وى مىگوید: «سزاوار است بدانى که مقصود از سنّتهاى عملى شریعت، فضایل نفسانى است».73
ابتناى مقاصد عملى شریعت بر فضایل نفسانى ـ اخلاقى، از دیدگاه روششناختى، دو معناى مهمّ دارد: اوّل آن که ابن رشد از آن روى که ملتزم به اندیشه انطباق عقل و شرع است، ناگزیر به اتّخاذ چنین مبنایى در فقه و علوم شریعت است؛ ثانیاً، از این لحاظ که فلسفه اخلاق، به زعم او، حاوى قیاسات برهانى است، ابن رشد ناگزیر به وارد کردن قیاس عقلى و روش تأویل در اجتهاد و علوم شرعى است. ابن رشد در درون این الزامات روششناختى به چشماندازهاى جدیدى در باب اجتهاد و شریعت مىرسد:
1. اجتهاد مقاصد
ابن رشد با تکیه بر انطباق عقل و شرع از یک سو، و ابتناى احکام عملى شریعت بر فلسفه اخلاق از سوى دیگر، نتیجه مىگیرد که اگر احکام عملى شریعت، به منظور فضایل نفسانى است و فضایل نفسانى قابل استدلال برهانى است، پس همه احکام عملى شریعت، داراى معناى معقول است.74
ابن رشد قیاس دیگرى را نیز مطرح مىکند که آشکارا این متفکّر را به نظریه مقاصد و ضرورت ترجیح و تأویل ادله شرعى و آراى فقاهتى بر اساس مقاصد شریعت سوق مىدهد. به نظر وى اگر احکام شرعى، حتّى در عبادات نیز مبتنى بر مصالح معقول است،75 و اگر این مصالح در فلسفه عملى (اخلاق و سیاست) به طور برهانى استقصا شده است، پس ضرورتاً باید ظاهر شریعت را با توجّه به مصالح برهانى عقل عملى تأویل کرد، یعنى قیاس برهانى را به ظاهر نص ترجیح داد.76
ابن رشد بسیارى از نظریهها و فتاواى فقهى زمان خود را از این لحاظ که مخالف حکمت عملى یا حتى یافتههاى پزشکى و علوم فلکى است، نقد و ردّ مىکند.77
2. اجتهاد فرامذهبى
یکى دیگر از ویژگىهاى مهمّ اجتهاد ابن رشد، چشمانداز فرامذهبى و فرافرقهاى در این نوع اجتهاد است. به نظر ابن رشد، شریعت نیز همانند عقل، خصلت فراگیر دارد و از این حیث، مذاهب فقهى به طور کلّى، دریچههایى به شریعت واحد هستند و فقیه باید بدون هیچ گونه تقلیدى از مذهب خاص، از تمام مذاهب، آنچه را که درست مىیابد، اخذ کند.78
ابن رشد حتّى در مسائل عبادى نیز این روش اجتهادى را به کار مىبرد؛ براى مثال در بررسى آراى مذهب جعفرى و اهل سنّت درباره وضو، دیدگاه خاصّى دارد. روشن است که شیعیان، طهارت پاها و سر را در وضو به مسح مىدانند و اهل سنّت به شستن. ابن رشد پس از بررسى ادله و آراى دو طرف مىنویسد:
شستن براى پاها، مناسبتر از مسح کردن است. چنان که مسح براى سر مناسبتر از شستن است؛ زیرا پلیدى پاها، غالباً جز با شستن برطرف نمىشود، ولى پلیدى (دنس) سر با مسح برطرف مىگردد. به هر حال، مصالح معقوله، ممتنع نیست که سببى براى عبادات واجب باشند.79
ابن رشد به طور کلّى روش عملى زیر را براى اجتهاد در احکام شرعى دنبال مىکند:
الف) یک مسأله فقهى را به همراه دلیل تفصیلى آن، از کتاب و سنّت و ... مطرح مىکند و اگر مورد اتفاق بین فقها باشد، اغلب مىپذیرد.
ب) اگر مسأله، اختلافى باشد، به تفصیل به ادله و دیدگاههاى مذاهب مختلف، حتّى مذاهب منقرض شده، مىپردازد و دیدگاهها و ادله همه آنها را مطرح و نقد مىکند. در این مرحله، اولاً، مذاهب مختلف را بدون هیچ گونه تعصّبى در نظر مىگیرد و ثانیاً، همواره از هر فقیه و مذهبى، دلیل مىطلبد، و ثالثاً، با تکیه بر اهمیّت دلیل، دیدگاه یکى از مذاهب را ترجیح مىدهد. این ترجیح، در صورتى است که دلیل موردنظر، بیشترین توافق را با عقل و برهان داشته باشد.
ج) در صورتى که هیچ یک از اقوال مذاهب را با عقل، موافق نیابد، صرفاً به دلیل عقل پناه مىبرد؛ زیرا به نظر او، عقل، مصدرى از مصادر شریعت است و شریعت کامل، هرگز نافى یا خالى از عقل نیست.80
به طور کلّى، قصد شارع از این دانش و عمل شرعى، صحّت و پاکى نفس است. سعادت و شقاوت اخروى نیز مترتّب بر همین صحّت و پاکى نفس است،81 و اگر قیاسات برهانى در این باره وجود دارد و با ظاهر شریعت و آراى فقهى مخالف است، از این لحاظ که قیاس برهانى قطعى است، باید ظاهر شریعت را به اعتبار نظر برهانى که قطعاً موافق مقاصد شریعت است، تأویل کرد. این اندیشه، بر تمام تحقیقات فقهى ابن رشد سایه افکنده است.
پىنوشتها
1. Ian Richavd Netton| Al - Farabi and His School| (London and New York: Routledye| 1992) PP. 35 - 36.
2. افلاطون، جمهور، ترجمه فؤاد روحانى (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1335) کتاب پنجم و ششم و هفتم، ص 267 ـ 451.
3. ارسطو، اخلاق نیکوماخس، ترجمه حسن لطفى (تهران: طرح نو، 1378) ص 205 ـ 225.
4. محمد عابد الجابرى، «عقلانیّت و هویت»، مجلهنامه فرهنگ، ش 28 (1376)، ص 123.
5. همو، نحن و التراث (بیروت: المرکز الثقافى العربى 1993م) ص 115.
6. یوحنّا قمیر، فلاسفة العرب: ابن طفیل (بیروت: دارالمشرق، 1986م) ص 13.
7. ابن باجه، تدبیر المتوحد، تحقیق مَعْن زیادة (بیروت: دارالفکر، 1978م) ص 5 ـ 6.
8. یوحنا قمیر، پیشین، ص 32 ـ 36.
9. قاضى جماعت، منصبى است که انحصاراً در قرطبه ظاهر شد. صاحب این منصب، علاوه بر وظایف قاضى عادى، بر شهادت عدول نظارت داشت و بدون ترخیص و اجازه او نمىتوانستند شهادت بدهند. نیز امامت مردم در روزهاى جمعه و عید فطر و قربان را بر عهده داشت. حمادى العبیدى، ابن رشد و علوم الشریعة الاسلامیة (بیروت: دارالفکر العربى، 1991م) ص 9 ـ 10.
10. براى ملاحظه ترجمه مختصر این منشور تکفیر، ر.ک: ابن رشد، فصل المقال فى مابین الحکمة و الشریعة من الاتصال، ترجمه سیّد جعفر سجادى (تهران: امیرکبیر، 1376) ص 23 ـ 26.
11. حمادى العبیدى، پیشین، 15 ـ 19.
12. همان، ص 10.
13. همان، ص 28 ـ 29. براى آگاهى بیشتر، ر.ک: محمد عابد الجابرى، ابن رشد؛ سیرة و فکر (بیروت: مرکز الدراسات الوحدة العربیة، 1998م) ص 13 ـ 89.
14. ابن رشد، الکشف عن مناهج الأدلة فى عقاید الملّة، تحقیق محمد عابد الجابرى (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربیة، 1998م) ص 117.
15. بقره (2) آیه 284.
16. عنکبوت (29) آیه 69.
17. انفال (8) آیه 29.
18. ابن رشد، الکشف عن مناهج الادله فى عقاید الملّة، ص 117.
19. همان.
20. ابن باجه، تدبیر المتوحّد، ص 9 و 46 و 84.
21. همان، ص 63.
22. حنا الفاخورى و خلیل الجرّ، تاریخ فلسفه در جهان اسلام، ترجمه عبد المحمد آیتى (تهران: انتشارات زمان و فرانکلین، 1356) ص 683 ـ 685.
23. همان، ص 633.
24. ابن رشد، فصل المقال، ص 50.
25. ابن رشد، تهافت التهافت (بیروت: دار المشرق، 1986م) ص 356 و 582 به نقل از: حنا الفاخورى و خلیل الجر، پیشین، ص 659.
26. همان.
27. ابن رشد، فصل المقال، ص 53.
28. همان، ص 94.
29. همان، ص 50 و 51.
30. ابو نصر محمد فارابى، کتاب الملة و نصوص اخرى، تحقیق محسن مهدى (بیروت).
31. ابن طفیل، حى بن یقظان، تحقیق فاروق سعد (بیروت: دار الآفاق الجدیدة، 1994م) ص 226 به بعد.
32. همان، ص 231.
33. همان، ص 232.
34. همان، ص 232 ـ 233.
35. همان، ص 218 ـ 219 و 234.
36. ابن باجه، پیشین، ص 44.
37. همان، ص 45.
38. همان، ص 46.
39. همان، ص 46 و 43.
40. ابن رشد، تهافت التهافت (بیروت: دار المشرق، 1986م) ص 581.
41. همان، ص 584.
42. همان.
43. همان، ص 255 ـ 256.
44. همان، ص 584.
45. همان، ص 582 ـ 583.
46. ابن رشد، تلخیص السیاسة لافلاطون، ترجمه به عربى از لاتین: حسن مجید العبیدى و فاطمه کاظم الذهبى، (بیروت: دار الطلیعة، 1998م) ص 177 ـ 178.
47. ابن رشد، تهافت التهافت، ص 584.
48. همان، ص 358.
49. همان، ص 429.
50. همان، ص 527 ـ 528.
51. ابن رشد، فصل المقال، ص 83 ـ 84.
52. همان، ص 82.
53. همان، ص 84.
54. همان، ص 71 ـ 72. ر.ک: ابن رشد، فصل المقال، مقدمه و تحقیق محمد عابد الجابرى (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربى، 1999م) ص 111 ـ 112. این متن عناوین راهنماى مناسبترى براى تحقیق دارد.
55. همان، ص 97، پاورقى 1 و ص 96.
56. همان، ص 97.
57. ابن رشد، تهافت التهافت، ص 334.
58. ابن رشد، فصل المقال، ترجمه سیدجعفر سجادى، ص 51.
59. همان، ص 80 ـ 82.
60. ابن رشد، فصل المقال، تحقیق محمد عابد الجابرى، ص 117. متن عربى با ترجمه دکتر سجادى تفاوت دارد.
61. ابن رشد، الکشف عن مناهج الأدلة فی عقاید الملّة، ص 206 ـ 207. غزالى در تعریف مراتب پنجگانه وجود مىنویسد:
1ـ وجود ذاتى: وجودى که خارج از حس و عقل قرار دارد و حس و عقل، از آن صورتبردارى مىکند. این امر را ادراک مىنامد. مثل وجود آسمان، زمین، گیاه و ... ؛
2ـ وجود حسى: وجودى است که فقط در حسّ تمثل پیدا مىکند. مثل اینکه انسان چیزى خواب بیند یا تصوّراتى که در ذهن مریض نقش مىبندد؛
3ـ وجود خیالى: وجود و صورت محسوساتى است که از حس انسان غایب شده، ولى انسان قادر به بازآفرینى صورت آنها در ذهن است، بدون اینکه از حواس یارى طلبد؛
4ـ وجود عقلى: اینکه براى شىء، روح و حقیقتى و معنایى وجود داشته باشد و سپس عقل مجرد، معناى آن را تلقى کند، بدون آن که صورت آن را در خیال یا حس یا خارج ثبت کند. مثل کلمه «ید» که از آن قدرت منظور است؛
5ـ وجود شبهى: اینکه خود شىء موجود باشد، امّا نه به صورت یا به حقیقت خود، نه در خارج، نه در حسّ، نه در خیال، نه در عقل، و لکن شىء دیگرى باشد که در خصوصیتى از خواص شبیه آن باشد. مثل استحاله ثبوت نفس غضب براى خداوند از جهت ذاتى، حسى، خیالى، عقلى، موجب تنزیل آن بر ثبوت صفت دیگرى که از آن، همان صادر مىشود که از غضب، مثل اراده عقاب.
ر.ک: ابوحامد محمد غزالى، فیصل التفرقه بین الاسلام و الزندقه (ضمن مجموعه رسائل غزالى) ـ (بیروت: دار الکتب العلمیه، 1986م) ج 3، ص 121 به بعد، به نقل از: ابن رشد، الکشف عن مناهج الأدلة، ص 206، پاورقى 62.
62. همان، ص 99.
63. ابن رشد، فصل المقال، ترجمه سیدجعفر سجادى، ص 45.
64. ابن رشد، تلخیص السیاسة، ص 46، مقدمه اروین روزنتال.
65. ابن رشد، الضروری فی السیاسة (مختصر کتاب السیاسة لافلاطون)، ترجمه احمد شملان (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربیة، 1998م) مقدمه محمد عابد جابرى، ص 47.
66. ابن رشد، همان، ص 120 ـ 121.
67. همان، مقدمه جابرى، ص 46 ـ 47.
68. ابن رشد، تلخیص السیاسة، ص 70.
69. همان، ص 230 ـ 231.
70. همان، ص 125 و نیز پاورقى شماره یک همین صفحه.
71. حمادى العبیدى، پیشین.
72. همان، ص 107.
73. همان.
74. ابن رشد، بدایة المجتهد، ج 1، ص 66 (به نقل از: حمادى عبیدى، پیشین، ص7.
75. همان، ج 1، ص 12.
76. همان، ص 143.
77. حمادى عبیدى، پیشین، ص 173 ـ 175.
78. همان، ص 68.
79. همان، ص 74.
80. همان، ص 64 ـ 73.
81. ابن رشد، فصل المقال، ترجمه سید جعفر سجادى، ص 88.
________________________________________
1 پژوهش حاضر در پژوهشکده اندیشه سیاسى اسلام انجام شده است.
2 حجةالاسلام فیرحى استادیار گروه علوم سیاسى دانشگاه تهران.