hc8meifmdc|2010A6132836|ecommercewebsitedesign|tblnews|Text_News|0xfdff19a400000000fd06000001000300
دین و فرهنگ در جامعه پساصنعتى
[ 05 Oct 2003 ] [ نوشته دانیل بل ترجمه
مهسا کرمپور ] [ اندیشمندان آیندهنگر
]
هر جامعهاى در پى وضع مجموعهاى از معانى است که بدان وسیله مردم بتوانند خود را
به جهان پیوند زنند.این معانى مجموعهاى از اهداف را مشخص مىکنند یا چون اسطوره و
آئین، سرشت تجارب مشترک را تبیین مىنمایند.همچنین به دگرگونیهاى طبیعتبه دست
نیروهاى انسانى یعنى جادو یا تخنه (فن (Techne مىپردازند.این معانى در قالب دین، فرهنگ و کار تجسم
مىیابند.فقدان معانى در این قلمروها مجموعههایى را به وجود مىآورد که غیرقابل
فهماند.مردم نمىتوانند این مجموعهها را برتابند و این امر عجالتا سبب جستجوى
ایشان براى معانى جدید مىگردد مبادا چیزى جز نهیلیسم یا پوچى بر جاى نماند.این
مقاله در پرتو فصلهاى گذشته، گسیختگى فرهنگ و رابطه بین فرهنگ و کار و دین و
همچنین راههاى ممکن را براى وصول به معانى جدید مىکاود.
بیشتر خصوصیات انسانها و الگوى روابط اجتماعیشان با نوع کارى که انجام مىدهند شکل
مىگیرد.اگر کار را به عنوان اصلى در نظر گیریم که جهات این خصوصیات را دستهبندى
مىکند، مىتوانیم از کار پیشاصنعتى، صنعتى و پساصنعتى سخن بگوییم. مىتوانیم این
اصل را به طور همزمان هنگامى که این عناصر در یک جامعه همزیستى مىکنند و یا به
عنوان توالیهایى که جوامع از خلالشان مىگذرند ببینیم.بسته به اهداف فرد هر
رهیافتى معتبر است (چون اینها برساختههاى تحلیلىاند) .اما وجه تمایز به خودى خود
به عنوان زمینهاى براى فهم معانیى که از کار حاصل مىشوند باقى مىماند.
زندگى در جوامع پیشاصنعتى - وضعیتى که هنوز بیشتر جهان امروزى در آن قرار دارد -
در بدو امر بازیى در برابر طبیعت است. نیروى کار عمدتا در صنایع استخراجى مشغول به
کار است: کشاورزى، معدن، ماهیگیرى و جنگلدارى.آدمى به شیوههاى موروثى با نیروى
بازو کار مىکند و درک او از جهان به دگرگونیهاى عناصرى چون فصلها، توفانها،
بارورى خاک، میزان آب، عمق رگههاى معدنى، خشکسالیها و سیلابها مشروط مىشود.ضربان
زندگى با این رخدادهاى احتمالى شکل مىگیرد.ادراک زمان از نوع دیمومیت duree) است و آهنگ کار بسته به فصلها و آب و هوا تغییر مىکند.
جوامع صنعتى، با تولید کالاها در برابر طبیعت مصنوع (fabricated nature) بازیى به راه مىاندازند.جهان فنى و عقلانى
مىشود.ماشین برترى مىیابد.ضربان زندگى به شیوهاى مکانیکى مىتپد.زمان تقویمى و
مکانیکى مىشود و تقسیمات ساعت آن را به گونهاى موزون منظم مىکند.انرژى جایگزین
نیروى عضلانى مىشود و پایهاى را براى جهشهاى بزرگ در بهرهورى، یعنى تولید انبوه
کالاهاى استاندارد فراهم مىآورد که خود مشخصه جامعه صنعتى است.مهارتها به بخشهاى
سادهتر تقسیم مىشوند و دو چهره جدید جایگزین صنعتگر گذشته مىگردند: مهندس که
عهدهدار طراحى و هدایت جریان کار است، و کارگر نیمهماهر که مانند چرخدندهاى
میان ماشینآلات است و این امر تا زمانى که آفرینندگى فنى مهندس، ماشین جدیدى را
جایگزین کارگر کند دوام مىآورد.این جهان، جهان زمانبندى و برنامهریزى است که در
آن اجزا گرد هم مىآیند تا در زمان مناسب به یکدیگر پیوند خورند.این جهان، جهان
هماهنگى است که در آن آدمیان و مصالح و بازارها، براى تولید و بازتولید کالاها جفت
و جور شدهاند.این جهان، جهان سازمان - سلسلهمراتب و بوروکراسى - است که در آن با
آدمیان چون اشیاء رفتار مىشود زیرا آدمى اشیاء را آسانتر از افراد هماهنگ
مىکند.بنابراین تمایزى ضرورى میان نقشها و افراد به وجود مىآید و این تمایز با
نمودارهاى سازمانى و جداول تجهیز نفراتى رسمیت مىیابد.
از آنجا که جامعه پسا صنعتى بر محور خدمات استوار است - خدمات انسانى، خدمات
حرفهاى و فنى - بازیى میان افراد است. سازمان یک تیم تحقیقاتى، رابطه میان پزشک و
بیمار، معلم و شاگرد، کارمند دولت و ارباب رجوع - جهانى که به طور موجز ویژگیهایش
دانش علمى، آموزش عالى، سازمان اجتماعى و مانند اینهاست - بیشتر بر رابطه متقابل و
همکارى متکى است تا هماهنگى و سلسلهمراتب.بنابراین جامعه پساصنعتى جامعهاى
اجتماعى نیز هست که در آن، واحد اجتماعى بیش از آنکه فرد باشد سازمان اجتماعى است
و تصمیمات نه در بازار که با نوعى مشورت جمعى اتخاذ مىشوند، آن هم با توسل به
مذاکرات جمعى میان سازمانهاى خصوصى و همچنین دولتى.اما همکارى میان آدمیان دشوارتر
از مدیریت اشیاء است.مشارکتشرط [ وجود ] جامعه است و هنگامى که بسیارى گروههاى
مختلف خواهان چیزهاى گوناگون بسیارند و آماده چانهزنى نیستند، حاصل، تضاد و کشمکش
فزاینده و بنبستخواهد بود.پس دو نوع سیاست، سیاست مبتنى بر اجماع یا سیاستهاى
مبتنى بر تضاد وجود دارند.
با این همه، این دگرگونیها در سازمان اجتماعى مىتوانند به شیوهاى نامحسوس منادى
چیزهاى بیشترى باشند - دگرگونى در آگاهى و جهانشناسى که تهمایه سیاهش همواره در
حاشیه برداشت انسان از خودش و دنیا، حاضر بوده است، و اکنون مىتواند به سوى مرکز
پدیدارشناسانه حرکت کند.به اصطلاح اگزیستانسیالیستها انسان به دنیا «پرتاب شده»
است درحالىکه با نیروهاى بیگانه و متخاصم روبهروست که در پى فهم و مهار این
نیروهاست.اولین رویارویى [ انسان ] با طبیعتبود، و در بخش اعظمى از هزاران سال
هستى انسان، زندگى بازیى در برابر طبیعتبوده است تا انسان استراتژیى بیابد که
طبیعت را سر جایش بنشاند: براى یافتن جانپناهى از عوامل طبیعى، مهار آبها و
بادها، تحصیل قوت و غذا از خاکها، آبها و دیگر مخلوقات.نیاز به سازگارى با این
دگرگونیها بود که ضابطه بسیارى از رفتارهاى انسان را شکل داده بود.
آدمى به عنوان انسان کارورز (homo
faber)
در پى ساختن اشیاء بود و با ساختن اشیاء در رؤیاى بازسازى طبیعت فرو مىرفت.وابسته
بودن به طبیعتسر خم کردن در برابر هوسبازیهاى آن بود.پى بردن به طبیعت از طریق
ساختن و تکثیر کردن به معناى افزایش قدرتهاى بشرى بود.بنیان انقلاب صنعتى تلاشى
بود براى آن که نظم فنى را جایگزین نظم طبیعى کند.یعنى نوعى برداشت مهندسمآبانه
از کارکرد و عقلانیتبراى مقابله با توزیع آشفته زیستمحیطى منابع و اقلیم.
نظم جامعه پساصنعتى به هر دو این برداشتها پشت مىکند.در تجربه چشمگیر کار، آدمیان
بیشتر و بیشتر خارج از طبیعت زندگى مىکنند و کمتر و کمتر با ماشینآلات و
اشیاء.آنها فقط با یکدیگر است که زندگى مىکنند و مواجه مىشوند.البته مسائل زندگى
گروهى از زمره کهنترین دشواریهاى تمدن بشرند و به زمان غارها و قبایل
بازمىگردند.اما اینک زمینه دیگرگون شده است. کهنترین صورتهاى زندگى گروهى در متن
طبیعتبود و تسلط بر طبیعت هدفى مشترک و خارجى براى زندگى آدمیان بود.در حین اینکه
آدمیان مصنوعات مکانیکى را مىساختند تا جهان را دیگرگون سازند، زندگى گروهى
وابسته به اشیاء درکى عظیم از قدرت را به ایشان بخشید.اما در جهان پساصنعتى براى
بیشتر افراد زمینههاى قدیمیتر از نظر پنهان شدهاند.در چرخه روزانه کار، آدمیان
دیگر با طبیعت چه به صورت بیگانه آن چه به صورت آشناى آن و یا برخى مصنوعات دستى و
اشیاء روبهرو نیستند.
در زمینه تاریخى وسیعتر، در جوامع پیشاصنعتى سرشت آدمیان و آداب و سنن گروهها را
جامعه شکل مىداد.به نظر دورکیم، جامعه واقعیتى خارجى است که قائم به ذات است و
مستقل از افراد.جهان، جهانىتاسیسشدهاست.در جامعه صنعتى آدمیان اشیاء را مىسازند
اما اینمحصولات حقایقى ثابتاند; ذواتى شىءواره هستند که هستى مستقلى از آن خود
و خارج از انسان دارند.در جامعه پساصنعتى آدمیان فقط یکدیگر را مىشناسند و
مجبورند «یکدیگر را دوستبدارند یا بمیرند» .واقعیت «آن بیرون» نیست، جایى که
انسان «تنها و ترسان در جهانى که [ خود ] هرگز سازنده آن نبوده است» ایستاده
است.اینک «واقعیتخود معضلهدار است و باید از نو ساخته شود.» آیا این تجربه در
حال دگرگونى، تغییرى در آگاهى و احساس مىآفریند؟ در بخش اعظم تاریخ بشر، واقعیت،
طبیعتبوده است و آدمها در اشعار و خیالاتشان در پى این بودند تا خود را به جهان
طبیعى پیوند زنند.در 150 سال اخیر واقعیت عبارت بوده است از فنون، ابزار و اشیاء
ساخته بشر، که جملگى با این همه موجودى مستقل بودهاند خارج از انسان و در دنیایى
شىءواره.اینک، واقعیت در حال تبدیل به جهان اجتماعى است و طردکننده طبیعت و
اشیاء، و در درجه اول به جاى آنکه با برخى واقعیتهاى خارجى تجربه شود با آگاهیهاى
متقابل آدمیان به تجربه درمىآید.جامعه به طور فزایندهاى به شبکهاى از آگاهى بدل
مىشود، صورتى از تخیل که در حال تحقق پیدا کردن به عنوان برساختهاى اجتماعى
است.اما با کدام قواعد و کدام برداشتهاى اخلاقى؟ بیش از هر وقت دیگر در فقدان
طبیعتیا تخنه چه چیز انسانها را به هم پیوند مىزند؟
من این سه مجموعه را عرضه کردهام - جهان طبیعى، جهان فنى و جهان اجتماعى - و سه
شیوه ارتباط با این واقعیتها را نمایاندهام.براى هریک به طور نمادین اصلى
جهانشناختى وجود دارد.
براى جهان طبیعى این اصل جهانشناختى گذارى از تقدیر (Fate) به بخت (chance) است.براى نمونه تفکر یونانى
را در نظر مىگیرم که به شیوه درخشانى بر تجارب خود تامل کرده است و در پى آن
برآمده است که این تجارب را در دین، اسطوره و فلسفه تجسم بخشد.
مدیحه هومرى خطاب به دیمیتر زمان را دورى باز مىنمایاند که در آن در هر سال درخت
مرده جهان دوباره متولد مىشود و این آئین حداقل در سنتهاى رمزآلود و ارفیک با این
درونمایه ترجمه شدهاند که سرنوشتبشر هنگامى به دورى کامل بدل مىشود که رستاخیز
و زندگى جدید از پى زندگى و مرگ مىآیند.در اسطوره ار (Er) که به جمهورى افلاطون خاتمه مىدهد این معادشناسى به نظمى اخلاقى
پیوسته است.اسطوره Er تصویرى از آخرین چیزهاست،
جنگجوى سلحشورى آن را حکایت کرده است که به طرز شگفتآورى به زندگى بازگشته
است.اما گرچه این حکایتسنتى است - سرنوشتهاى ارواحى که زاده و از نو زاده مىشوند
- نکته اصلى این است که سعادت یا فلاکت انسانى در ابدیت، به اعمال او در این
زندگانى بستگى دارد.بنابراین اصول فلسفى به اسطورهشناسى مردمى و ارفیک پیوند
مىخورند تا به آدمیان نشان دهند که چگونه از دور نسلها بگریزند.
در این برداشت اصلاحشده، زمان زمان حال است.برخلاف آنچه در سونات پترارک آمده است
زمان دستخوش استیلاى جاودانگى مىخوانند.به روشنى برمىآید که تاکنون در ایلیاد ، moira به معناى «قسمت» alloted
portion
است که به خداوندان ملکوت، دریا و ظلمت تار تعلق دارد.پس معلوم مىشود که moira بیشتر مکانى است تا زمانى و بیشتر متعلق به قلمروهاى همزیست است
تا زمان گذشته و حال و آینده.
دید بدبینانهاى که آدمى در پایان قرن پنجم پیش از میلاد اینچنین شاخص و برجسته آن
را درمىیابد در قرن چهارم ژرفا مىیابد - هنگامى که یونان که با جنگهاى پىدرپى
تکهپاره شده بود بر پادشاه نیمهوحشى مقدونیه گردن نهاد - و در ظهور الهه بخت
متجلى مىشود.در هر طرحى از امور که مقید به ضرورت باشد، تقدیر همواره به
دستبختسپرده مىشود.بخت نه به عنوان احتمال یا خطر، یعنى آنطور که ما
مىاندیشیم بلکه به مثابه بختگرایى (Tychism) یعنى به مثابه واقعیتى عینى
نیروهاى ناشناخته بر آن حکم مىرانند.بنابراین با ناامیدتر شدن آدمیان و از دست
دادن قسمتشان هنوز آنان فاقد اصل درونى مقومى هستند که سرنوشتخود را تغییر
دهند.مسیر زندگى آنها معناى خود را از دست مىدهد و تقدیر راه را براى بخت
مىگشاید.
در دوران هلنى (در مقابل دوره هومرى) تیخه (Tyche) درحالىکه تقدیر را به مبارزه مىطلبید، الهه بزرگ دنیاى کهن
گردید. در ادیپوس در تبس (Oedipusat Thebes) ، ابتکار عمل، دیگر در دست تقدیر نیستبلکه
در دستبخت است.جوکاستا ( Joa) استدلال مىکند چون هیچ دانش
یقینى در دست نیست و تیخه حکم مىراند بهتر این است که به گونهاى زندگى کنیم که
انگار هرچه پیش آید خوش آید.
هنگامى که زندگى دلبخواهى مىشود، ذهن آدمى به شکلى وسواسگونه درگیر بخت مىشود و
بدان توسل مىجوید.پروفسور برنارد ناکس (Bernard Knox) نتیجه مىگیرد که «اینچنین بود آن پایان پارادوکسى.جنبش تفکر
درخشان و جستجوگر به درازاى بیش از یک قرن جنبشى به پیش نبود بلکه عقبگردى بود به
سمت نقطه آغاز...از خدایان المپى هومرى به الهه بخت.اما پیشرفت دورى بر یک سطح
انجام نمىگیرد.نقطه بازگشتبر سطح فروترى قرار دارد.این جنبش نوعى حرکت چرخشى
نزولى است.» بنابراین مسیر گذار عبارت است از قسمتبه کنشى تصادفى، از نظمى مکانى
به آشفتگیى بىشکل.پرسش این است: آیا هنگامى که زمینه اصل اخلاقى از فراز و
فرودهاى طبیعت منبعث مىشود، چنین جنبشى نامتغیر نیست؟ این پرسشى است که بدان
بازخواهیم گشت.
جهان فنى جهان فنى با عقلانیت و پیشرفت تعریف مىشود.به گفته هگل، تاریخ روندى
درونماندگار (immanent) بود که در آن خودآگاهى بر
نقاط کورکننده محدودیتزاى ذهنیت پیروز گردید تا بدانجا که اراده و کنش با معرفت
ادغام گردند.مارکس این فرآیند تاریخى را که هگل از آن سخن گفته بود، چنین تفسیر
کرد.او رشد انسان را در توسعه نیروهاى مادى و فنى او دید و در گسترش ابزار او براى
مهار طبیعت متصور شد.چارچوب مشترک، ایده «رهایى از جبر» بود یعنى آن قیود متعلق به
طبیعت که نیروهاى انسان را محدود مىکردند.تاریخ، نه به عنوان گزارشى از رویدادهاى
طبیعى بشرى، بلکه به عنوان خدایگانى فلسفى، میانجیى بود که بشر مىتوانستبه وسیله
آن از «قلمرو جبر» به «قلمرو آزادى» برود.بنابراین «پایان تاریخ» مىتوانست
نمایانگر پیروزى بشر بر تمامى قیودات و کسب سرورى تام بر طبیعت و بر نفس باشد.
این روند خاستگاه خوى مدرن است.خویى پیچیده در لفافه علم که بیکن آن را از زبان
ارباب خانه سلمون یا کالج Six
days
در کتاب New Atlantis چنین شرح داده است: «پایان
آنچه ما تاسیس مىکنیم معرفتیافتن به علل و حرکت پنهان اشیاء و گسترانیدن مرزهاى
امپراطورى انسان تا حد تاثیر بر تمام چیزهاى ممکن است.» اگوست کنت در کتاب درسهایى
از فلسفه پوزیتیو (کتابى که در سال 1842 نگارش آن پایان یافت) شاید آخرین فردى است
که تلاش مىکند تا گزارشى اجمالى از دانش انسان را ارائه دهد.در نظر اگوست
کنتیگانه چیزهایى که به طور ماهوى ناشناختنى قلمداد مىشدند یکى ساختار شیمیایى
ستارگان دوردستبود و دیگرى این پرسش که آیا «مخلوقات سازمانیافته بر روى آنها
مىزیند» یا خیر.در طى دو دهه گوستاو کیرشهف ستارهشناس تجزیه طیف را در مورد
ستارگان به کار گرفت و اولین بخش آن دانشى را که کنت دستنیافتنى قلمدادش کرده
بود، به دست آورد.به زودى امکان دارد ما خودمان در وضعیت روشن کردن دومین بخش قرار
گیریم.
این الزام براى تصویر کردن مسیر دانش محرک پیش رفتن جملگى ما به عنوان «انسانهاى
مدرن» است.شاید کوشش هنرى آدامز تاریخدان، فرزند یکى از خانوادههاى بزرگ
امریکایى و وزیر پیشین انجمن تاریخ امریکا سختترین تلاش در این باره باشد.هنرى
آدامز در پى طراحى «فیزیک اجتماعى» بود.شبکهاى تاریخى درباره جاذبه و دافعه،
حرکت و جرم چونان حرکتى از وحدت به کثرت.او در جستجویش براى یافتن واحد
اندازهگیرى، پویایىسنج تاریخ (Dynamometer
of History)
را کشف کرد - یعنى این امر که با بهکارگیرى منابع جدید انرژى، تمام پدیدهها با
«سرعتى مضاعف» (doubling rates) که سرشتى تصاعدى دارد، حرکت مىکنند.او حس کرد که رشته پنهان
فلسفه تاریخ را کشف کرده است: «قانون شتاب» .اما او نیاز داشت که مسیر دقیق آن را
ترسیم کند.او اندیشید که پاسخ را درمقاله «تعادل جوهرهاى نامتجانس» (Equilibriumof Heterogeneous
Substance)
در مقاله ویلارد گیبس Willard
Gibbs
یافته است.دانشمند درخشان اما درونگرایى که کارهاى مورد غفلت قرار گرفتهاش مبنایى
براى مکانیک آمارى فراهم کرد.گیبس در این مقاله آنچه را که خود قانون مرحله Phase rule مىنامد، مطرح کرد: روشى که از طریق آن
مادهاى واحد که با تغییر مرحله (phase) خود تعادل را تغییر
مىدهد.مثال او براى این قانون، تغییرات یخ و آب و بخار آب بود.
آدامز مجذوب واژه «مرحله» شد.تورگو (Turgot) و کنت در طرحهاى تاریخى عظیم
خود، «تاریخ» را به دو مرحله تقسیم کرده بودند، و آدامز احساس کرد که اکنون فرمول
تقسیم دقیق زمان تاریخى و ابزار پیشگویى آینده را در اختیار دارد.به گفته او
تاریخدان آینده «باید در رشته فیزیک ریاضى آموزش ببیند.از تحقیقات بیشتر بر
نظریههاى قدیمى نمىتوان انتظار چیزى را داشت.باید نسل جدید یاد بگیرد که با
روشهاى نو بیندیشد...» در سال 1909 آدامز مقالهاى تحت عنوان «کاربست قانون مرحله
به تاریخ» نوشت.در این مقاله آدامز در پى این بود که قانون مربعات معکوس (inverse squares) را براى دورههاى تاریخى به کار برد.او
چنین فرض کرد که در سال 1600 مرحله مکانیکى جدیدى با تفکر گالیله، بیکن و دکارت
آغاز شده است و اینکه این مرحله 300 سال تا مرحله بعدى یعنى مرحله الکتریکى (که
مظهر آن اختراع دینام است) به طول انجامید.آنطور که از قانون مربعات معکوس
برمىآید، اگر مرحله مکانیکى 300 سال طول کشیده باشد، مرحله الکتریکى باید عمرى به
اندازه جزر 300 یا حدود 17 سال داشته باشد.سپس حوالى سال 1917 [ جهان ] وارد مرحله
اثیرى (ethereal) یعنى دوران ریاضیات محض
مىشود.دورهاى که حدودا چهار سال طول مىکشد - این دوره با استفاده از همین قانون
و با فرض شتاب ثابتبه دست آمده است، ریشه مربع (square root) 5/17 حدودا 4 سال مىگردد - بر این مبنا تا سال
1921 تفکر به مرزهاى غائى امکانات خود مىرسد. با این همه، از آنجایى که
نمىتوانیم کاملا اطمینان داشته باشیم شروع نقطه شتاب چه زمانى بوده است، با به
عقب بردن مبدا مرحله مکانیکى به سال 1500 و با استفاده از قانون مربعات معکوس
مىتوانیم بگوییم که در سال 2025 به حد نهایى تفکر خواهیم رسید.پس شاید هنوز براى
اندیشیدن اندکى زمان در اختیار داشته باشیم.
این بود تصویر جهانى تکامل اجتماعى که در این معادلات فیزیک اجتماعى طرح شده
بود.بر طبق قانون مرحله، جامعه در طول هزاران سال در چنگال نیروهاى بتوار و نفوذ
کامل دین بر آدمیان قرار داشته است.جامعه از عصرى مکانیکى به عصرى الکتریکى سیر
کرد «بدون اینکه واقعا بفهمد چه اتفاقى افتاده است، بجز در مورد انقلابهاى سیاسى و
اجتماعى» .اینک جامعه در قالب علم به آگاهى از خود نائل مىشود.در مرحله ریاضیات
محض، یعنى جهان متافیزیک، ممکن استشاهد نوعى زوال آگاهى و همانطور که جان
استوارت میل پیشبینى کرده بود شاهد «دوران جدیدى» باشیم «که تا مدت نامعلوم
طولانیى در سکون باقى بماند» .
با این همه، چشمانداز وسیعترى فراسوى این موضوع وجود دارد.آدامز در 72 سالگى در
«نامه به تاریخدانان امریکایى» که در سال 1910 به عنوان خداحافظى نوشت، نظرها را
به مقاله لرد کلوین Lord
Kelvin
به نام «در باب گرایشى کلى در طبیعت مبتنى بر اتلاف انرژى مکانیکى» جلب کرد.آدامز
اشاره کرد که هفتسال پس از کلوین، داروین اصل انواع را چاپ کرده بود و «جامعه به
طور طبیعى و غریزى خود را با این دیدگاه تطبیق داد که در آن تکامل باید روندى
پیشرونده داشته باشد» .اما اگر فیزیکى اجتماعى وجود داشت که تاریخ را نیز در بر
مىگرفت آیا تقدیر غائى جامعه، آنتروپى یا آشوبى تصادفى نیست.آیا فروکش کردن
انرژى، همتاى درافتادن تودهها به اغتشاش نیست، در اینجا او مثال خود را از
روانشناسى تودهها نوشته گوستاو لوبون استنتاج مىکند.
عصر فنى، عصر ساعت است.اگر اینطور باشد پس ساعت کوکى در حال خوابیدن است.به نوشته
آدامز «با ترمودینامیک، جهان به طور مهیبى کوچک شده است» . «هماکنون جامعهشناسى
و تاریخ براى لحظهاى تنفس تقلا مىکند.» و این ایده آخرینى بود که هنرى آدامز سعى
در انتقال آن داشت.قطار تاریخ که با شتاب دانش به جلو رانده مىشود مىتواند از خط
خارج شود.بشر به طور فزایندهاى از حل مشکلات روزافزونش درمىماند، زیرا شتاب در
آهنگ تغییر، ما را به حد نهایى انرژى نزدیکتر مىکند و ما نمىتوانیم واکنش
خلاقانهاى به مبارزهجوییهاى آینده نشان دهیم.بنابراین در جهان فنى با پیشرفت
آغاز مىکنیم و با سکون به پایان مىبریم.
جهان اجتماعى
اگر تقدیر و بختبر جهان طبیعى و عقلانیت و آنتروپى بر جهان فنى حکمروایى کنند،
جهان اجتماعى مىتواند فقط در حکم زندگى در «ترس و لرز» باشد.
به تعبیر روسو، هر جامعه با اعمال زور - ارتش، نیروهاى شبهنظامى، پلیس - و یا با
نظم اخلاقى، یعنى میل افراد براى حرمت گذاشتن به یکدیگر و محترم شمردن قوانین
عمومى انسجام مىیابد.در نظم اخلاقى فراگیر توجیه درستى آن قواعد در نظامى از
ارزشهاى مشترک ریشه دارد.دین [ به طور تاریخى ] به عنوان آن وجه از آگاهى که به
ارزشهاى غایى مربوط مىشود، زمینه نظم اخلاقى مشترک بوده است.
قوت دین از هیچ کیفیتسودجویانهاى (از نفع فردى یا نیاز فردى) برنخاسته است; دین
نه قراردادى اجتماعى است نه نظامى تعمیمیافته از معانى جهانشناسانه.نیروى دین
برخاسته از این واقعیت است که دین، قبل از ایدئولوژیها یا صورتهاى دیگر اعتقاد
سکولار، ابزار گردآورندهاى بوده است که مفهوم امر مقدس را در قالبى نیرومند و
واحد ریخته است، یعنى همان چیزى که به عنوان وجدان جمعى مردم به گونهاى مشخص وجود
دارد.
و امر دنیوى - (profane) که در زمان مدرن عمدتا امیل
دورکیم آن را کاوش کرده است - نقطه آغازى براى بحث تقدیر جهان اجتماعى است.چگونه
شد که انسان به تفکر درباره دو قلمرو ناهمگونى که تفاوت ریشهاى دارند، یعنى امر
مقدس و امر دنیوى رسید.طبیعتخود پیوستارى یکپارچه در زنجیر بزرگ هستى است، که از
عالم صغیر ( microcosm) به عالم کبیر (macrocosm) امتداد دارد.فقط انسان دوگانگیها را آفریده
است: روح و ماده، طبیعت و تاریخ، امر مقدس و امر دنیوى.از نظر دورکیم، احساسات
مشترک و قیود مؤثر که انسانها را به یکدیگر مقید مىسازد اساس هر هستى اجتماعى
است.بنابراین مذهب، آگاهى جامعه است و چون زندگى اجتماعى در تمام ابعادش فقط با
نظام نمادها ممکن شده است آن آگاهى توجه خود را بر بعضى موضوعات معطوف مىدارد که
مقدس تلقى مىشوند.
اگر برداشت دورکیم معتبر باشد آدمى مىتواند «بحران دین» را از دریچهاى غیر از
آنچه مرسوم استببیند.هنگامى که فلاسفه و اینک روزنامهنگاران از زوال دین یا از
دست رفتن ایمان مىگویند معمولا منظورشان این است که حس ماوراءالطبیعى - (super natural) تصورات بهشت و جهنم، کیفر و رستگارى - قدرت
خود را بر انسان از دست داده است.اما دورکیم استدلال کرد که دین از اعتقادى به
ماوراءالطبیعه یا خدایان برنخاسته است، بلکه خاستگاه دین تقسیم جهان (اشیاء و
زمانها و اشخاص) به امر مقدس و امر دنیوى بوده است.اگر دین رو به زوال استسبب این
است که قلمرو جهانى امر مقدس در حال محدود شدن است و احساسات مشترک و پیوندهاى
عاطفى میان انسانها کمرنگ و سستشدهاند.عناصر آغازینى که براى آدمیان، هویت مشترک
و تقابل عاطفى فراهم مىآورند - خانواده، کنیسه، کلیسا ، اجتماع - تضعیف شدهاند و
انسانها قابلیتحفظ روابط مداوم با یکدیگر را هم در زمان و هم در مکان از دست
دادهاند.پس گفتن «خدا مرده است» به معناى گفتن این نکته است که قید و بندهاى
جامعه از هم گسیختهاند و جامعه مرده است.
از امر مقدس به امر دنیوى
به همراه این سه مجموعه و سه جهانشناسى، سه وجه علقه یا هویت وجود دارد که با
آنها افراد جویاى آنند که خود را با جهان مرتبط سازند.این سه عبارتاند از : دین،
کار ، فرهنگ.
البته صورت سنتى این علقه ، دین است، یعنى دین به عنوان ابزار فرادنیوى براى فهم
نفس خود آدمى، قوم آدمى، تاریخ آدمى و جایگاه آدمى در طرح امور.در جریان توسعه و
تفکیک جامعه مدرن - که ما این فرآیند را سکولار شدن مىخوانیم - جهان اجتماعى دین
محدود گردید; دین بیشتر و بیشتر اعتقادى شخصى شد که مىتوانست نه مانند تقدیر که
به عنوان موضوع مربوط به اراده، عقلانیتیا جز آن پذیرفته یا رد گردد.این فرآیند
را به روشنى در نوشتههاى متیو آرنولد Matthew Arnold مىتوانیم ببینیم، کسى که الهیات و متافیزیک، «خداى کهن» و «بشر
کامل و غیرطبیعى» را رد مىکند و معنا را در اخلاقیات و ذهنگرایى عاطفى
مىیابد.یعنى آمیزهاى از کانت و شلایر ماخر.هنگامى که چنین چیزى رخ دهد وجه دین
اخلاقى و زیبایىشناسانه و ناگزیر رقیق و سست مىشود.این امر بدینمعنا عکس
گامهایى است که کىیر کگور در راه بازگشتش به دین برداشت.
کار، هنگامى که تکلیف و وظیفه باشد، همان دینى است که به علقهاى این جهانى بدل
شده است، گواهى است از خوبى و ارزش خود آدمى که از طریق تلاشهاى شخصى او به دست
مىآید.این دیدگاه فقط دیدگاه پروتستانها نبود، بلکه دیدگاه افرادى چون تولستوى و
آلفدالد گوردون Al-phdaled
Gordon)
نظریهپرداز کیبوتص) است، افرادى که از فساد ناشى از زندگى مجلل
مىهراسیدند.پیوریتنها یا اعضاى کیبوتص، کار را به عنوان تکلیفى [ الهى ]
مىخواستند.ما [ انسانهاى مدرن ] کار مىکنیم چون احساس مىکنیم مجبوریم، یا خود
کار به امرى روزمره و بىارزش بدل شده است.همانگونه که ماکس وبر در آخرین صفحات
مالیخولیایى اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى نوشت: «جایى که تحقق تکلیف را
نتوان مستقیما به والاترین ارزشهاى معنوى و فرهنگى نسبت داد، یا وقتى که از سوى
دیگر، نیازى نباشد که آن را صرفا به عنوان جبرى تلقى کنند، فرد به تدریج از کوشش
براى توجیه آن دست مىکشد.انگیزشهاى مادى جایگزین انگیزشهاى زهدگرایانه مىشود و
شیوههاى خوشباشانه زندگى تکلیف را در خود غرق مىسازند.» براى انسان مدرن و جهان
وطن، فرهنگ جانشین دین و کار به عنوان ابزارهاى تحقق خود یا به عنوان مشروعیتبخشیدن
- توجیهى زیباشناسانه - به زندگى شده است.ولى در پس این دگرگونى، یعنى گذار بنیادى
از دین به فرهنگ، تغییرى شگفتانگیز در آگاهى خصوصا در معانى رفتار عاطفى در جامعه
انسانى رخ مىدهد.
در تاریخ جامعه غربى همواره دیالکتیکى بین رهایى (release) و منع (restraint) بوده است.ایده رهایى به جشنهاى دیونوسى و
خوشباشیهاى باکوسى یا خوشگذرانیهاى فرقههاى غنوسى مربوط به قرون اول و دوم و
جریانهاى نهانى که اینک آشکار شدهاند یا مثالهایى که در افسانههاى انجیلى و
تاریخ سدوم و عموره آمده استیا حوادث بابل بازمىگردد.
ادیان تاریخى بزرگ غرب، ادیان منع بودهاند.ما در عهد عتیق شاهد تاکیدى بر قانون و
هراسى از سرنوشت عنانگسیخته انسان هستیم; پیوندى میان رهایى با شهوت، رقابت جنسى،
خشونت و جنایت [ دیده مىشود ] .این هراس، هراسى از امر شیطانى است - جذبه
جنونآمیز فراتر رفتن از ex-stasis خود و عبور از مرزهاى معصیت
است.حتى عهد جدید که قانون را مسکوت گذاشته است و مبلغ عشق است از تبعات دنیوى به
تعلیق درآوردن قانون سر باز مىزند و مانعى علم مىکند.همانگونه که پل در «رساله
به قرنتیان» - Epistles to
the Cernithinans)
به هنگامى که کلیساى قرنت را براى برخى اعمالش نکوهش مىکند - مىگوید: نه، عشقى
که ما مبشر آنیم، پیوندى که ما برقرار مىسازیم، رهایى تن و عشق به تن نیست، بلکه
رهایى روح و عشق به آن است. .(I
corinthians S: 1-2 b: 12-20)
در جامعه غربى، دین دو کارکرد داشته است: اول اینکه نگهبان دروازههاى ورود امر
شیطانى بوده است و با نشان دادن آن در قالب اشارتها در پى قطع ورود بوده است، اعم
از اینکه این نشانه نوعى قربانى کردن نمادین - در قصه ابراهیم و اسحق - باشد، یا
مناسک قربانى شدن عیسى بر صلیب که در نان و شراب به عنوان گوشت و خون مسیح تجلى
یافته است; دوم پیوندى با گذشته را حفظ کرده است.نبوت (prophecy) که اقتدار آن همواره در گذشته نهفته است،
اساسى شد براى انکار اعتبار وحى مترقى فارغ از شرع.فرهنگ، هنگامى که با دین پیوند
خورد، به داورى حال بر پایه گذشته نشست و هر دو را از طریق سنت تداوم بخشید.به این
دو شیوه، دین تقریبا تمام فرهنگ تاریخى غرب را تحتسیطره خود قرار داد.
گذرگاهى که من از آن سخن گفتم - که در هیچ شخص خاص یا نقطه زمانى مشخصى تبلور
نیافته استبلکه پدیده فرهنگى عامى است - با شکست اقتدار الهیاتى دین در اواسط قرن
نوزده رخ داد.در نتیجه، فرهنگ - بخصوص جریان در حال ظهورى که ما امروزه آن را
مدرنیسم مىنامیم - زمام رابطه با امر شیطانى را در دست گرفت.اما فرهنگ مدرنیستبه
جاى آن که همچون دین در پى رام کردن آن باشد، آغاز به پذیرش امر شیطانى کرد، تا
کاوشش کند، تا پرده از آن بردارد، تا آن را (به درستى) به عنوان منشا نوع خاصى از
خلاقیت مشاهده کند.
دین همواره هنجارهاى اخلاقى را بر فرهنگ تحمیل مىکند.دین بر محدودیتها تاکید
مىکند خصوصا بر تابعیت انگیزش زیبایىشناسانه از رفتار اخلاقى پا مىفشارد.به
مجرد اینکه فرهنگ آغاز به در دست گرفتن زمام رابطه با امر شیطانى کرد، تقاضا براى
«خودآیینى زیبایىشناسى» پدیدار شد.ایدهاى که بنا بر آن، تجربه در خود، و براى
خود، والاترین ارزش است: همهچیز باید کاویده شود.هر چیز باید مجاز شود (حداقل در
خیال)، از جمله شهوت، جنایت و سایر مضامینى که بر سوررئال مدرنیستسایه انداخته است.همانطور
که در بخشهاى گذشته دیدیم، بعد دوم این بود که ریشه تمام اقتدارها و تمام
مشروعیتبخشیدنها را در تقاضاهاى «من» یا «نفس غدار» مستقر سازد.آدمى با پشت کردن
به گذشته قیودى را که موجب تداوم است قطع مىکند; آدمى امر بدیع و نو را سرچشمه
علقه خود مىسازد و کنجکاوى خود را معیار قضاوت قرار مىدهد.پس مدرنیسم به عنوان
جنبشى فرهنگى از حیطه دین تخطى کرد و مرکز اقتدار را از امر مقدس به امر دنیوى سوق
داد.
فاوستهاى سهگانه
امر دنیوى خود فقط به دو سو راه مىبرد، یا به زندگیى نو و خوشباشانه که سرانجام
آن لذتجویى است، یا به آنچه هگل «روح خود نامتناهىساز» (self-infininitisingspirit) مىخواند، جستجویى که فرد را به سمت
دستیابى به دانش خداگونه مطلق مىبرد.آدمیان غالبا در پى رسیدن به هر دو هستند.
فاوست، بدون تردید، نماد جستجو براى خودبزرگانگارى بشرى است.فاوست کسى است که کل
یک عصر - اگر نه سرنوشت - حداقل ذهن و روح و آگاهى ناشاد و تقسیمیافتهاش را در
او بازشناخت و جاى شگفتى نیست که بدانیم در ذهن گوته که این انسان مدرن را برایمان
آفرید، نه یک فاوست که سه فاوست وجود دارد.
اولى فاوست اصیل (اولیه Urfaust)= است، نسخهاى نخستین بخش
اول که گوته در سال 1775 و هنگامى که 26 سال داشت، نوشت.این نسخه تا سال 1887 کشف
نشده بود، گرچه یک بخش از آن تحت عنوان قطعهاى از فاوست در سال 1790 چاپ شده بود.
قبل از داستان گرتشن (Gretchen) ، درونمایه تماما عبارت است
از جستجوى انسان براى [ دستیابى به ] قدرتى باورناکردنى براى سرورى بر جهان مادى
از طریق دانش.اما چگونه؟ گوته جوان مىگوید، طبیعت دیگر ماشین صرف نیست.علم
ملالآور است، زیرا براى فهم طبیعتبه دنبال قوانین و نظمهاست.فقط یک هنر شاعرانه
چون جادو مىتواند از اسرار روح طبیعت پرده بردارد.همانگونه که سانتایانا
مىنویسد: «هنرهاى جادویى آیینهایى هستند که فاوست را به دین نو او، یعنى دین
طبیعت، رهنمون مىشوند.» فاوست کتاب جادوى خود را به نشانه جهان کبیر مىگشاید و
سازوکار جهان را در زنجیر پیچیده وجود بر خود عیان مىبیند.او حس مىکند که تمامیت
جهان را درک کرده است تا اینکه درمىیابد نه به دانش باطنى هستى، بلکه فقط به یک
تئورى رسیده است.آنچه کماکان از دستان او مىگریزد و آنچه در اشتیاق آن است، خود
واقعیت است.
فاوست وسوسه مىشود که دستبه همه تجارب بزند.او از هیچ چیز نمىگذرد و آماده است
تا هر چیزى را که هر موجود فانى مىتواند بیازماید، بر عهده گیرد.او سیرىناپذیر
است.روح زمین که مسحور این انسان خروشان شده استبرمىخیزد و سرچشمه جوشان، متموج
و متلاطم زندگى را پیش روى او قرار مىدهد.اما او که با آغوش باز آماده است که
درون این چشمه غوطهور شود و آن را از آن خود گرداند با دو شناختیاسآور مواجه
مىشود: تخیل او ممکن استشعاعى به وسعت جهان را در اختیار او قرار دهد ولى زندگى
او هرگز نمىتواند; و چون ذهن ابزار فهم است، ممکن است که زندگى بر مبناى عقل و نه
زندگى بر مبناى طبیعت، به هر حال بهترین خیر براى بشر باشد.او نمىتواند این حقایق
را بپذیرد و هنگامى که فغان روح زمین در حال عزیمت را مىشنود که مىگوید: du gleicht dem Geist den du begveifst| nichtmir تو شبیه روحى هستى که آن را
درک مىکنى من نه) از پا درمىآید.با این همه، فاوست چنان حقیقت ناخوشایند و
تنبیهگرى را نمىتواند بپذیرد.هدف مابقى زندگى او که مصالح فاوست 2 و 3 را
مىسازد، تلاشى استبراى نادیده گرفتن این معرفت.و در پایان، ما هنوز اطمینان
نداریم که این جستجوى طولانى و پرپیچ و خم، هرگز او را از حقیقت این جستجو راضى
کرده باشد.
تراژدى فاوست، بخش اول، که در دنیا بسیار شناختهشده است، در سال 1808 چاپ
شد.درونمایه آن آشناست.فاوست استدلال مىکند که نفرین بشر عطش دانش (Wissendrang) بىامانى است که هیچگاه به او آرامش
نمىدهد.او از تفکر و تحقیق دلزده است.عهدى که او با مفیستوفلس (شیطان) مىبندد
این است که پس از چشیدن تمام مزههاى زندگى، یعنى دست زدن به تجارب گوناگون، او
خشنودى غایى را اعلام خواهد کرد و با رد جهد جاودان، لعنت جاوید را پذیرا خواهد
شد.
در واژگان هگل اگر Urfaust اولین لحظه آگاهى، یعنى
خودآگاهى تفکر از معماى خود باشد، بخش اول، لحظه دوم است، یعنى نفى آن و فرو رفتن
در لذتجویى «دورانى گیجکننده از بىنظمیى که مداوما خود را خلق مىکند.» در
زیرزمینهاى ارباخ ( Auerbach) ، آشپزخانه جادوگر، جشن
دیونوسى، جشن جادوگران (Walpurgisnacht) و اغواى گرتشن، ما شاهد
رهایى از انگیزش بدوى هستیم.این درونمایه همان درونمایه مسیحى رستگارى از طریق
ایثار و قربانى کردن است، یعنى مرگ گرتشن به عنوان کفاره معصیت.خلوص گرتشن با
فضلفروشى واگنر (Wagner) و کلبىمسلکى مفیستوفلس
مقایسه مىشود.در پایان، گرتشن معصیتکار نجات مىیابد، با این همه پاسخى وجود
ندارد چون passion به عنوان رنج، تسلیم شدن در
برابر منجى است، و این منش فاوست نیست.
گوته به مدت 60 سال، با نتیجه کار دست و پنجه نرم کرد.در سال 1831، در 82 سالگى،
او بستهاى را مهر و موم کرد که شامل نسخه دستنویس بخش دوم بود.این فرزند ناخلف (Sorgenkind) تا قبل از مرگ او نمىبایست گشوده شود. (با
این همه، او که مغرور بود! مهر را یک بار گشود تا نسخه دستنویس را براى
دخترخواندهاش بخواند.) زیرا همانگونه که در یادداشتهاى روزانه دو ماه پیش از
اتمام زندگیش نوشت، هیچ راهحلى وجود نداشت.60 سال براى گوته طول کشید تا به این
فاوستسوم برسد، اما با این همه در پایان، نتیجه غیرقطعى و سرشار از پارسامآبى،
حرفهاى تکرارى، طنز، طعنه و ابهام بود.
در بخش دوم، که ندرتا خوانده شده است، فاوست از دنیاى خصوصى خود به سوى جهان
بزرگتر جامعه انسانى حرکت مىکند.او امپراطورى، علم (آفریدن آدم مصنوعى (Homunculus و شهوتگرایى (sensualism) یونانى (بخش مربوط به هلن) را کشف
مىکند.در پایان، او تصمیم مىگیرد زندگى خود را وقف کارهاى عملى براى انسانها
کند.عقب راندن امواج و احیاى زمین از دریا، خشکاندن باتلاقها و مهار طبیعت.
با این همه، علىرغم چنین خواستههایى، بر اثر ناشکیبایى هوس و افراطکارى، در عمل
شر تولید مىشود.نزدیک زمینى که فاوست دستور داده است که آن را آباد کنند،
نمازخانه کوچکى است و نزدیک آن کلبهاى است که زوج پیر مهربانى به نامهاى فیلمون (Philemon) و باوسیس (Baucis) زندگى مىکنند.این افراد سالخورده زمین خود
را نمىفروشند و فاوستبه ایشان امر مىکند که از زمین بیرون روند و به اقامتگاهى
بهتر در جایى دیگر نقلمکان کنند.در جریان این عمل خشن، زوج پیر در آتشى که
خانهها را در خود نابود مىکند، مىمیرند.فاوست تاسف چندانى نشان نمىدهد و
مىگوید اینها نتایج ناخوشایندى است از ارادهاى که براى بهبود بشر مبارزه مىکند.
در پایان، او مردى کور و گمراه است.او بىباک باقى مىماند، با افکارى که در مورد
کارش در حال حاضر و در آینده در سر دارد.او صدایى چون حفر کردن را مىشنود.به
ارواح دستور ادامه کار را مىدهد و در این اندیشه بزرگ فرو مىرود که آنها مشغول
حفر کردن و ساختن کانالهایىاند که او طرحشان را ریخته بود.اما صداى حفر کردنى که
به گوش مىرسد، صداى حفر کردن گور خود اوست.
فاوست را پرومته مدرن و تراژدى گوته را «کتاب مقدس پرومتهگرایى» خواندهاند.اگر
مقصود ما از تراژدى درک غرور فردى و فهم غایى محدودیتهاى انسانى آدمى باشد، آیا
فاوست تراژدى است؟ آیا او پرومته است؟ فاوست اراده و جهد بىوقفه خود را
وانمىنهد; همانطور که اریک هلر Eric
Heller
مىگوید: «گناه فاوست چیست؟ اراده روح.رستگارى فاوست چیست؟ بیقرارى روح.» همانگونه
که فرشتگان در صحنه آخرى که روح فاوست را به بهشت مىبرند، مىگویند: Wer immer strebend sich
bemuht| Den konnen wir erlosen هر آن کس که با تمام نیروى خویش بکوشد ما را اجازت نجات او هست.
فاوست دقیقا به این سبب مدرن است که مىکوشد، اما بدون خاطره و بدون ارتباط با
گذشته.در آغاز قسمت دوم، مضمون آغازین این است: (قطعهاى که Ariel ، روح طبیعت آن را بیان مىکند) «او را در قطرات باران شستشو
دهید.» به نظر مىآید ارواح در همسرایان مىگویند (آنطور که سانتایانا گوشزد
مىکند) «افسوس و پشیمانى...شر و واهىاند.شکست اتفاقى است.خطا بىگناه
است.طبیعتخاطره ندارد.خود را ببخش و آنگاه خود بخشوده مىشوى.» اولین عباراتى که
فاوست پس از 60 سال ادا مىکند اینهایند:
حیات دوباره یافته، نبض زندگى بیدار مىشود تا مهربانانه خوشامد گویند پگاه اثیرى
را، تو اى زمین، این شب را تاب آوردى، بىتزلزلى...
او نه بهتر شده است نه از دنیا آگاهتر.او صرفا شروع به کار مىکند و مجددا جستجوى
چیزهاى تازه را از سر مىگیرد.ولى در صحنهاى وسیعتر، یعنى صحنه تاریخ و تمدن.
«عشقهاى قدیمىاش فرو کشیدهاند، بهسان طوفانهاى سالهاى گذشته، و با خاطرهاى
رؤیاگونه از خطاهاى گذشتهاش او به پیش مىرود تا روزى نو را آغاز کند.» اما بدون
خاطره، بلوغ و کمالى هم در کار نخواهد بود.این رمانتیسم، این زندگى بىپایان، تهى
از خرسندى، براى موجود بشرى، فقط دستورالعملى استبراى تراژدى یا کمدى سیاه.آنچه
هست فقط عبارت است از جستجویى پیوسته در پى دلبستگیهاى نو، سرگرمیهاى نو، احساسات
نو، ماجراجوییهاى نو، انقلابهاى نو، خوشیهاى نو، هراسهاى نو و...نو.
این شخص پرومته نیستبلکه پروتئوس (1) است و پروتئوسى است که هیچگاه به اندازه
کافى منتظر ما نمىماند تا هیات واقعىاش یا اهداف غایىاش را دریابیم.و چون راه
خروجى نیست، ما مىدانیم که در پایان، زندگى فاوست و همتایانش بر زمین، فقط
بازتابى از هفت درک جهنم است.
علتهاى اولیه و چیزهاى غایى جستجو براى معانى ما را به پرسشهاى بنیادین
بازمىگرداند و نقطه آغازین در جستجو براى مشخص کردن جایى که آدمیان بتوانند اصلى
ارشمیدسى را بیابند، پرسشى دو وجهى است: آیا سرشتبشرى تغییرناپذیرى وجود دارد، و
اگر وجود ندارد چگونه فلسفه (که اگر حلال مشکلات نباشد، مسئول تدوین آنهاست) چیزى
را که فقط داراى شکلى تاریخى است از چیزى که همیشگى است جدا مىکند تا ببیند
آدمیان چگونه مىتوانند ارزش وجود خود را دریابند، هرچند نتوانند آن را قضاوت
کنند.براى هر جستجویى سه زمینه وجود دارد: طبیعت، تاریخ، دین.
نخستین زمینه بحث طبیعت است.این نکتهاى است که لئو اشتراوس (Leo Strauss) به روشنى آن را در کتاب حق طبیعى و تاریخ
بنیان نهاده است و محور تمام ایرادات بعدى او به بنیادهاى تاریخىنگر یا دینى
معناست.اشتراوس مىنویسد: «کار فیلسوف اکتشاف طبیعت است.» عهد عتیق که اساس آن رد
فلسفه است، «طبیعت» را بازنمىشناسد و همچنین هیچ فرضى از حق طبیعى، به خودى خود،
در عهد عتیق وجود ندارد.زمینه دین مبتنى بر کتاب مقدس وحى است، نه طبیعت; و سرچشمه
رفتار اخلاقى ( Halakah) قانون یا طریقت است.
در اندیشه یونانى، طبیعت، نظم دقیق اشیاء است (physis) ، و بنابراین بر عرف یا قانون مثبت مقدم (nomos) است. طبیعت «پنهان» است و باید کشف گردد.قانون باید رهنمودهاى
طبیعت را بپذیرد.اشتراوس مىنویسد: «طبیعت از هر سنتى کهنتر است.از این روى، حرمت
آن از سنتبیشتر است...با ریشهکنى اقتدار آبا و اجدادى، فلسفه درمىیابد
طبیعتیگانه اقتدار است.» غایت «طبیعى» ، کمال اخلاقى و فکرى است.اگر بنیاد حق
طبیعى چنین چیزى باشد، اصول حق نامتغیرند.بنابراین اشتراوس نتیجه مىگیرد: «کشف
طبیعت، همانند تحقق امکان بشرى است که حداقل مطابق تفسیر خودش، فراتاریخى، فرا
اجتماعى، فرااخلاقى و فرادینى است.» بنابراین زمینههاى طبیعت تغییرناپذیر و
همیشگىاند.
من سه مشکل با این بحث دارم.ایده «پایان طبیعى» فرض مىکند که غایتى (telos) وجود دارد (در مفهوم ارسطویى طرحى که در خود شکل مندرج است، یا
در معناى هگلى از تحقق فلسفه در پایان تاریخ) که ناگزیر آدمى را به سوى «کمال
عقلانى و اخلاقى» مىکشاند.هنوز شک دارم که چنین آموزهاى درباره درونماندگارى (immanence) ، در پرتو آنچه ما به عنوان تاریخ انسان
مىشناسیم پایدار باشد.من معتقدم که اشتراوس عبارت «پایان طبیعى» را به عنوان
«آرمانى» استفاده مىکند که خارج از فرد مىایستد و به عنوان «معیارى» براى
قضاوت فعلیتبشرى به کار مىرود; بنابراین، این امر یوتوپیایى کلاسیک است.با این
همه، اگر چنین باشد، آنچه ما در دست داریم یا چندخدایى (پانتئیسمى) است که بدون
دستاورد چندانى ایده طبیعت را جایگزین خدا مىکند، یا چیزى است چون آرمان انسان
ثابتى که یا صورى است (چون مىباید عام و انتزاعى باشد) یا محدودکننده (اگر بنا
باشد ضابطهاى اخلاقى را مشخص سازد) .ایراد سوم من که بدان بازخواهم گشت، این است
که انسانهایى که برایشان شرایط پرورش اجتماعى و زیستشناختى فراهم شده باشد،
نمىتوانند همسانى درخورى را با ضابطههاى عام بیابند و ضرورتا در کشمکش بین جزء و
کل زندگى مىکنند.هر مجموعهاى از معانى که در زندگى روزمره فعلیت مىیابد، باید
این وضعیت انسانى را مد نظر قرار دهد.
پاسخ دیگرى وجود دارد، پاسخى که در پى به حساب آوردن تاریخ و نیز یافتن الگویى
تغییرناپذیر است.این پاسخى است که ویکو ( Vico)
با نظریه تکرار خود داد، نظریهاى که بعدها به صورتى دیگر در نظریه نیچه طنینافکن
شد.
از نظر ویکو، عناصر تمدنساز هر عصر، دین و ازدواج و احترام شایسته به مردگان
است.هر عصر مسیر خود را مىپیماید و زوال هنگامى عیان مىگردد که جوامع حس آزرم
خود را از دستبدهند; آنگاه هر چیزى مىتواند رخ دهد.هنگامى که سنتها و قوانین
دیگر محترم شمرده نشوند، هنگامى که برابرى، جواز هر چیزى مىشود، ارواح پست و حسود
جانشین انسانیت مىشوند، فروپاشیى از درون به وقوع مىپیوندد یا دیگرى از برون بر
جامعه استیلا مىیابد و بازگشتى به بربریت رخ مىدهد که سپس دور جدیدى از سه عصر
مجددا آغاز مىشود.
در تاریخ انسان دو دوره وجود داشته است، یکى باستانى و دیگرى مدرن، که هریک
تشکیلاتى مشترک داشتهاند اما با این همه با دو صورت مختلف آگاهى شکل یافتهاند:
1) منطق شعرى باستانیان، که سرهمبندى (bricolage) بصرى از اسطورهها و انگارههاست و 2) منطق عقلانى مدرنها، که
جهان حدسى عقل نظرى و انتزاع است.دو جهان و در هر یک سه مرحله مرتبط به هم.
در نخستین چرخه، اولین عصر، عصر انسانهاى سبع بر ضد طبیعتبرهنه است، انسانهایى که
از خدایانى مىترسیدند که سرنوشت آنها را کنترل مىکردند و در سطح وسیعى تقدیر خود
را از طریق دین مىفهمیدند.دومین عصر، عصر قبائل است، عصر وحدت میان خانوارها،
کسانى که ارزشهایشان عبارتاند از جنگ و شرف و قدرت نظامى.عصر سوم، عصر مردم،
تساوى و دموکراسى است; عصرى که اشتها بر آن حاکم است تا نیازهاى طبیعى.از نظر ویکو
این اعصار عبارتاند از اعصار خدایان و قهرمانان و انسان.
در دومین چرخه زمان غربى، مسیحیت مقارن استبا همان ادیان ترسناک نخستین عصر دوره
خدایان، و وحدت اربابان در عصر قهرمانان در نظام فئودالى قرون وسطى بازتاب یافته
است و دستآخر «قانون طبیعى فیسلوفان» مبشر دوره سوم است.اما نشان جانورخویى از
قبل در زمانه ویکو - نیمه نخستین قرن هجدهم - هویدا بود آن هم در قالب شکگرایى
افسارگسیخته، ماتریالیسم افراطى، تاکید بر فایده و اتکاء بر (اگر ویکو این واژه را
مىشناخت) تکنولوژى، «خدمتکاران آن علمى که وجدان آنها را همشکل ساخته بود» .فلسفه
جایگزین دین شده است و علم جایگزین فلسفه; اما علم خود در جستجوى انتزاعى طرح
طبیعت درگیر شده است و در خدمت اهداف انسانها قرار نگرفته است.بنابراین هیچ خطمشیى
براى رفتار انسانى وجود ندارد.
آیا هیچ گریزى از این دور جبرگرایى وجود ندارد؟ از نظر ویکو سرچشمه دانش اصل Verum Factum است - «حقیقت ( و چیز مصنوع (Factum) مىتوانند به یکدیگر تبدیل شوند» .بنابراین
شرط دانستن، ساختن است: آدمى فقط چیزى را مىتواند بفهمد که خود آن را خلق کرده
باشد.بنابراین، امید فرار از دور تقدیر و سرنوشت در توانایى انسانها براى ساختن
تاریخ خودشان نهفته است.بنابراین چیزى به عنوان بسط درونى طرح هدفمند یا نیرنگ عقل
فریبآمیز یا رژه دستهجمعى یک طبقه در کار نیست، آنچه مىتواند وجود داشته باشد،
کوشش همکارانه آدمیان است تا زندگى خود را آگاهانه هدایت کنند; فرار از
بازگشتبىپایان غوطهور شدن در نوع جدیدى از تاریخ است.
این مسیر، ناگزیر ما را به سوى مارکس سوق مىدهد که باور داشت انسانها مىتوانند
در قیود امکانات تاریخى مفروض، تاریخ خود را بسازند.مارکس با برداشتى دوگانه از
طبیعت انسان آغاز مىکند.اول انسان طبیعى یا ژنریک (generic) است که ماهیتیا وجود نوعىاش زیستشناختى
است: نیاز به غذا، پوشاک، سرپناه، تولیدمثل - تولید و بازتولید الزامات حیات.و
همچنین انسانى تاریخى وجود دارد که طبیعتش نوخاسته است.با تخنه انسان طبیعت را
مهار مىکند و در جریان تحقق بخشیدن به این قدرت و در جریان رشد آگاهى از خود،
خواستههایى نو و قدرتهایى نو به دست مىآورد.بنابراین، تاریخ گشوده است و با جهش
از قلمرو جبر به قلمرو آزادى به ابرمرد بدل خواهد شد.
در این دیدگاه تاریخى، انسان نه با طبیعت که با تاریخ تعریف مىگردد و تاریخ بیان
صحنههاى پىدرپى قدرتهاى رشدیابنده انسان است.دشوارى این دیدگاه این است که نه
مىتواند شرحى از فهم مستمر ما از گذشته و نه شرحى از استفاده احیاشوندهاى که ما
از آن مىکنیم به دست دهد.اگر آدمى باور داشته باشد که یک زیربناى تاریخى مشخص،
فرهنگ یک دوره را شکل مىدهد (و بدون این باور، ماتریالیسم تاریخى چه چیز مىتواند
باشد) پس چگونه مىتوان کیفیت هنر و تفکر یونانى را در مقایسه با هنر و تفکر
امروزى یعنى پابرجایى شعرى که یونانیان مىنوشتند و پرسشهاى فلسفى که آنها مطرح
مىکردند به عنوان چیزى دریافت که حتى در هر حال نیز مدخلیت دارد.اگر مثل مارکس
نخواهیم بگوییم که چنین تفکراتى مبین کودکى پیشرس نژاد بشرند که ما در پى بازتولید
آن «در مرحلهاى بالاتر» ایم (به بیان دیگر، تفکر «تکامل یافته» است) پرسشهاى
بسیارى را مىباید پاسخ گفت.
پاسخ تاریخگرایانه [ به این پرسشها ] ناشى از نخوت است.آنتیگون کودک نیست، و زارى
بر پیکر برادر مردهاش احساسى از نوع احساس دوران کودکى بشر نیست.همچنین در حکایت
معاصر نادژدا ماندلشتام (Nadezhda
Mandelstam)
که پى جنازه شوهر مردهاش (شاعر روسى اوسیپ ماندلشتام (Osip Mandelstam) ، که در بازداشتگاههاى استالین ناپدید شد)
مىگردد تا او را به شیوهاى موقر به خاک سپارد، موردى از پیشرس بودن «در مرحلهاى
بالاتر» نیست.
بنابراین در تمایز مارکسى چیزى نادرست وجود دارد.با این همه، حقایق تاریخ و
دیگرگونى و ظهور نیروهاى جدید واقعىاند.من اینگونه پاسخ مارکس را اصلاح مىکنم:
نیروهاى انسان با تخنه گسترش یافتند.ما مىتوانیم چیزهاى بیشتر و بیشترى بسازیم.ما
حقیقتا طبیعت را تغییر مىدهیم.اصلى از تغییر خطى و تحول تکاملى انباشتى در ساختار
اجتماعى (نظم فنى اقتصادى) موجود است.این اصل در ایدههاى بهرهورى و کارآیى
تکنیکى و عقلانیت کارکردى متجلى شده است - این قواعد ما را به سوى بهکارگیرى
منابع در نظام ارزشى جامعه هدایت مىکنند.به همان اندازه که انسان بیشتر و بیشتر
از طبیعت مستقل مىشود، ابزار ساخت جامعهاى را دارد که خود خواهان آن است.
ولى در فرهنگ هیچ تکامل انباشتى وجود ندارد، بلکه بازگشستى (ricorso) به پرسشهایى وجود دارد که همه انسانها در
همه زمانها و مکانها با آن مواجه مىشوند و از تناهى وضعیتبشرى و کشمکشهایى که
اشتیاق موجد آن است منبعث مىشوند، تا مدام به فراسو دستیابند.اینها پرسشهایى
وجودىاند که در جریان آگاهى یافتن از تاریخ، همه آدمیان با آنها مواجه مىشوند:
چگونگى مواجهه آدمى با مرگ، طبیعت وفادارى و تعهد، سرشت تراژدى، معناى شجاعت و
رستگارکنندگى عشق و وصال.پاسخها متفاوت خواهند بود، اما پرسشها همواره همانهایند.
بنابراین، اصل فرهنگ، بازگشت پایدار و مستمرى است - نه در صورتهاى آن بلکه در
ملاحظاتش - به جهاتى اساسى که از متناهى بودن هستى بشرى ناشى مىشوند.همانطور که
راینهولد نیبور (Reinhold
Neibur)
اشاره مىکند: «بنابراین در تاریخ بشر پیشرفت وجود دارد، اما این پیشرفت، پیشرفت
تمام قوههاى انسان، هم براى خیر و هم براى شر است.» پس چه چیزهایى راهنمایان
رفتار بشرىاند؟ [ این راهنمایان ] در طبیعت نمىتوانند باشند، زیرا طبیعت فقط
مجموعهاى از قیود فیزیکى است در یک کران و پرسشهاى وجودى در کران دیگر، که انسان
میان این دو کران راهش را بى هیچ نقشهاى طى مىکند.تاریخ هم نمىتواند راهنما
باشد، زیرا تاریخ هیچ غایتى ندارد و فقط ابزارى براى بسط قدرتهاى بشر بر طبیعت
است.بنابراین، پاسخى نامرسوم و سنتى وجود دارد.دین فرافکنى اجتماعى انسان به نمادى
بیرونى نیست، بلکه برداشتى استعلایى است که خارج از انسان است و با این همه، انسان
را با چیزى فراسوى او مرتبط مىسازد.
همانطور که ماکس وبر اشاره کرد، هیچ جامعه شناختهشدهاى بدون نوعى برداشت از
تجربهاى که مىتوانیم آن را دینى بخوانیم وجود ندارد.به گفته تالکت پارسونز «هر
جامعهاى داراى انواعى از برداشتها در مورد نظم ماوراءطبیعى یا ارواح، خدایان یا
نیروهاى غیرفردى است که با نیروهایى که به عنوان وقایع طبیعى معمولى به چشم
مىآیند متفاوتند و به تعبیرى بر این نیروها برترى دارند.نیروهایى که سرشت و
کارکردهاى آنها به طریقى به ابعاد غیرمعمول و یاسآور تجربه که عقل را راهى بدانها
نیست معنا مىدهند...دین به اندازه زبان، امر عام انسانى است...» .
در 100 سال گذشته نیروى دین فروکاهیده است.در سپیدهدم آگاهى انسان، دین منشور
اصلى جهانشناسى انسان و تقریبا یگانه راه او براى تبیین جهان بود.دین، با توسل به
آیینها و مناسک که سازوکارى براى ایجاد احساسات مشترک الزامآورند، ابزارى براى
دستیابى به همبستگى اجتماعى است.بنابراین، دین، به عنوان ایده و نهاد، سراسر زندگى
آدمى را در جامعه سنتى مىپوشانید.اما در جامعه مدرن فضاى زندگى به شدت فروکاهیده
است.دین، با این امر مواجه شده است که تکیهگاه اصلیش یعنى وحى را عقلگرایى سست
گردانیده است، هسته اصلى عقایدش با اسطورهزدایى به تاریخ بدل شده است.آنچه در دین
ارتدوکس هنوز اعتبار خود را حفظ کرده است - با توجه به دیدگاه خشک آن درباره
سرشتبشرى و با عنایتبه دیدگاه آن در مورد انسان به عنوان انسان دوگانه (homo duplex) ، مخلوقى که در عین حال هم دستبه
ستیزهجویى سبعانه مىزند و هم در جستجوى هماهنگى است - همان دیدگاه یاسآور در
مورد آرمانگرایى است که فرهنگ مدرن را زینتبخشیده است.
روندى دوگانه از زوال وجود داشته است: 1) در سطح نهادى مرحله عرفى شدن (Secularization) به وقوع پیوسته است، یعنى محدود شدن اقتدار
نهادى و نقش دین به عنوان محور اجتماع; 2) در سطح فرهنگى جریان دنیوى شدن ( Profanation) به وقوع پیوسته است، یعنى تضعیف اعتقاد به
عدل الهى (Teodicy) که مهیاگر مجموعهاى از
معانى براى تبیین ارتباط انسان با فراسو بوده است.از نظر دورکیم «...در تفکر
انسانها ایده امر مقدس همواره و همه جا از ایده امر دنیوى جدا شده است و چون ما
نوعى شکاف منطقى را میان این دو تصویر مىکنیم، ذهن قهرا به چیزهایى که با یکدیگر
سازگارند اجازه نمىدهد با یکدیگر درآمیزند، یا به ندرت اجازه مىدهد که با هم
تماس حاصل کنند» .
چیزى که درباره برداشت دورکیم شگفتآور است این است که این برداشت چه اندازه اندک
با زندگى مدرن قابل انطباق است، خاصه در حوزه فرهنگى.زیرا اگر واقعیت اساسى
روانشناختیى درباره فرهنگ مدرنیست وجود داشته باشد، [ این واقعیت ] در عبارت «هیچ
چیز مقدس نیست» نهفته است.آدمى مىتواند استدلال کند که خود انگیزش تخطى کردن،
وجود جهانهاى جداگانه را بنا مىنهد.ولى در حالى که ممکن است در قرن 19 ایده تخطى
کردن متهورانه به چشم آید، امروزه تقریبا هیچ تابویى باقى نمانده است تا از آن تخطى
شود.
فیلسوف آلمانى ادوارد اشپرانگر (Eduard
Spranger)
نوشت که اینک ما با پرسش دینى غایى مواجهیم: «چه رخ مىدهد هنگامى که در پنهانترین
زوایاى قلب انسان، هیچ ارزش یقینى وجود نداشته باشد؟ در این امر انکار کامل ایستار
مذهبى نهفته است...هر کسى که بیش از این نتواند خدایى را از آن خود بخواند، خود را
سراسر به شیطان واگذار مىکند و جوهر او نه تنها بىاعتنایى ارزشى واقعى نیست،
بلکه واژگونى ارزش است.فقط اگر کسى بتواند بگوید "هیچ ارزش اصیلى وجود
ندارد" آنچه غیردینى است مىتواند او را سراسر تسخیر کند.اما چنین انسانى وجود
ندارد.» هنگامى که ادیان فروپاشند، کیشها (cults)
نمایان مىگردند.این وضع عکس اوایل تاریخ مسیحیت است، [ یعنى ] هنگامى که دین
منسجم جدید با کیشهاى متعدد رقابت کرد و همه آنها را به کنار زد، زیرا نوعى قدرت
برتر الهیاتى و سازمانى پشتسر او بود.اما هنگامى که الهیات فرسوده شود و سازمان
از هم بگسلد، هنگامى که چارچوب نهادى دین آغاز به فروپاشى کند، جستجو براى
تجربهاى مستقیم، که [ با آن ] مردم بتوانند احساس تدین کنند، برآمدن کیشها را
تسهیل مىکند..
کیش با دین رسمى از بسیارى جهات تفاوتهاى مهم دارد.در طبیعت کیش نهفته است که مدعى
نوعى از دانشهاى رمزآلوده باشد، دانشهایى که براى مدت زمان طولانى نهان بودهاند
(یا دین رسمى منکوبشان کرده بود) اینک بهناگاه سرکوب شدن را برنتافته و قد علم
مىکنند.اغلب برخى اشخاص غریب وجود دارند که این تعالیم جدید را عرضه مىدارند و
دین رسمى ایشان را مضحک و خوار مىشمرد.آیینهایى اجتماعى وجود دارند که اغلب به
فردى اجازه مىدهند یا او را برمىانگیزانند تا اجبارهایى را که تاکنون سرکوب
شدهاند به نمایش گذارند.آدمى در درون کیش نو احساس مىکند در حال کشف شیوههاى
جدیدى از رفتار است که نو و بدیعاند و در گذشته جزو تابوها و محرمات
بودهاند.بنابراین، آنچه معرف کیش است، تاکید تلویحى آن بر جادوست تا بر الهیات، و
تاکید تلویحى آن به تقید فرد به مرشد یا گروه است تا به نهاد یا حکم دینى.عطش کیش،
عطشى براى مناسک و اسطوره است.
آیا این همه ما را به سوى اصلاحى جدید هدایتگر است؟ شباهتها همواره اغواگر اما
گمراهکنندهاند.اصلاح - اگر کسى پیرو تفاسیر روانشناختى اریک اریکسون باشد - نه
فقط کوششى استبراى تخریب نهادهاى فاسد تحریفشده، بلکه همچنین جستجوى پسر براى
ایجاد رابطهاى مستقیم با پدر، بدون میانجیگرى کلیساست.حس دینى کیشزده جدید،
تمایزى بین ایمان شخصى و سنت تاریخى گسترده قائل است.توجه و تاکید «اصلاح جدید» بر
تجربه شخصى و ایمان شخصى گسسته از گذشته است.با این همه، آیا چنین تجربه و ایمانى
مىتواند بدون وابستگى به دیگران - پدران - که از خلال همین خلجانها گذشتهاند، معنا
داشته باشد؟ آیا ایمان مىتواند به شیوهاى سادهلوحانه بدون خاطره از نو خلق
گردد؟
آنچه امروزه جستجو مىشود، به گفته الکساندر میتشرلیش Alexander Mitscherlich «جامعهاى بدون پدران»
است.رد اقتدار اینک به معناى رد هر نوع پدرى غیر از گروه همسان است.با این همه
آدمى در این اندیشه فرو مىرود که چنین جامعهاى از حیث الهیاتى یا حتى روانشناختى
امکان وجود داشته باشد.اعتقادات دینى آنطور که کلیفورد گیرتس Cliford Greets مىنویسد «شامل استقراء بیکنى از تجربه
روزانه نیست - چون در آن صورت ما همگى باید لاادرى باشیم - بلکه بیشتر پذیرش
پیشینى اقتدارى است که آن تجربه را تغییر مىدهد» .اگر گروه همسان کیشزده جایگزین
جامعه بزرگتر شود، پس ما بار دیگر در حلقه دورکیمى محصور شدهایم.حلقهاى که تا حد
فعلى آن کوچک شده است و بر سر بتان تاج نهاده است.
علىرغم آشفتگیهاى فرهنگ مدرن پاسخى دینى قطعا در راه است.زیرا برخلاف گفته
دورکیم، دین دیگر «دارایى» جامعه نیست. دین، آن پاره قوامبخش آگاهى انسان است;
جستجوى شناختى براى الگوى «نظم عام» هستى; نیاز مؤثر براى ایجاد مناسک و تقدس
بخشیدن به چنین برداشتهایى; نیاز نخستین براى وابستگى به دیگران، یا نیاز به
مجموعهاى از معانى که پاسخى استعلایى به نفس دهند و نیاز وجودى براى مواجه شدن با
امور قاطعى همچون رنج و مرگ.
همانگونه که ماکس شلر (Max Scheler) گفت: «از آنجا که کنش دینى نوعى خصیصه
ضرورى ذهن و روح انسان است، پرسیدن این امر که چه کسى آن را انجام داده است، محلى
از اعراب ندارد.این قانون مىگوید: هر روح متناهى یا به خدایان اعتقاد دارد یا به
بتها.» ماکس وبر که با این گفتهها موافق بود، مىگوید: پاسخ فقط مىتواند تصمیمى
شخصى باشد که در عین حال دلبخواهى ولابهشرط است.باید اضافه کنم با توجه به سرشت
ادیان سیاسى معاصر و ادعاهاى «جنزده» هایى The Possessed که در جستجوى حقایق نهایىاند، مشکل اصلى
مطرح ساختن جایگزینهایى براى آن نیست، بلکه مشکل اصلى این پرسش است که چه کسى
خداست چه کسى شیطان.
همانطور که وبر نشان داده است، دین در برهههاى مهم تاریخ، اغلب انقلابیترین
قدرتهاست.هنگامى که سنتها و نهادها متصلب و سرکوبگر مىشوند، یا هنگامى که
ناسازگارى صداها و قیل و قال ضد و نقیض عقاید تحملناپذیر مىگردند، انسانها به
جستجوى پاسخهایى نو مىروند و چون دین در جستجوى معانى زندگى در عمیقترین سطوح
هستى استبه پیشروترین واکنش تبدیل مىگردد.در این وضعیت، ما به دنبال پیامبران
جدید مىگردیم.هنگامى که محافظهکارى مناسکگرا تمام معانى خود را از دست مىدهد،
نبوت آن را در هم مىشکند.نبوت، کلیت (Gestalt) جدیدى را فراهم مىآورد و این امر هنگامى صورت مىگیرد که معانى
بیش از حدى وجود داشته باشد [ برخلاف مورد اول ] .نبى با دو تن روبهرو مىشود:
کشیش که فقط بر اقتدار گذشته تکیه مىکند و مرشد که قدرتهایش را از بهکارگیرى
جادو به عنوان ابزار رهایى و رستگارى کسب مىکند.
با این همه، ممکن است که ما نشانهها را در جهت نادرستبجوییم.از نظر وبر، نبوت،
کاریزماتیک است، زیرا که از ویژگیهاى شخصى نبى منبعث مىشود که قادر است از
سرچشمههاى فیض آن جهانى (Aussertgliche) بهره گیرد و چنین نیروهاى
انقلابیى ضرورتا باید کاریزماتیک باشند، زیرا انبیا مانند «شخصیتهاى تاریخى
جهانى» هگل مىبایستشخصا آنقدر قوى باشند تا قداستسنن یا لایه عاداتى را که
گذشته را فروپوشاندهاند بشکنند; اما امروز رسالت چنین نبىاى بر طبق مثلى روسى
مىتواند دقالباب کردن بر درى باز باشد.امروزه چه کسى از سنت دفاع مىکند؟ و قدرت
گذشته کجاست تا امواج امر نو را پس زند؟
دو پاسخ مىتواند وجود داشته باشد.اگر یکى از سرچشمههاى نومیدى در پرسشهاى وجودى
نهان باشد، شاید بتوانیم نه با نگاه به پیش که با نگاه به قفا با این پاسخها
روبهرو گردیم.فرهنگ انسان آفریده انسان است; یعنى ساختن دنیایى که تداوم ( continuity) را و زندگى «غیر حیوانى» را حفظ کند.هنگامى
که حیوانات شاهد مرگ دیگرانند آن را براى خود متصور نمىشوند; فقط مردم تقدیر خویش
را مىدانند و مناسک را خلق مىکنند نه فقط براى دفع میرایى که براى حفظ «نوعى از
آگاهى» که میانجى تقدیر است.دین در این معنا، آگاهى از لحظهاى استعلایى است، گذر
از گذشته است، گذشتهاى که آدمى (به آن مقید است) و ناگزیر است از آن به برداشت
جدیدى از نفس به عنوان کارگزارى اخلاقى برسد، درحالىکه آزادانه گذشته را مىپذیرد
(به جاى آنکه فقط با آن شکل گرفته باشد) و به سنتبازمىگردد تا تداوم معانى
اخلاقى را حفظ کند.
و آیینهاى رهایى (release) وجود دارند.مشکلى که در
دنیاى مدرن وجود دارد، این است که این رهایى خود تا بدانجا فرا رفته که هیچ مرزى
را نمىشناسد.مشکل کیشهاى جدید این است که هنگامى که انگیزش آنها دینى است - یعنى
این امر که آنها در پى معناهاى جدیدى از امر مقدساند - آیینهاى آنها هنوز به
میزان زیادى آیینهاى رهایىاند.من مىاندیشم آنچه جریانهاى عمیقتر معنا در پى
آنند، برخى آیینهاى جدید پیوستناند که دال بر عضویت در اجتماعىاند که همانقدر به
گذشته مربوط است که به آینده.با این همه، همانطور که گوته زمانى گفته است، "
"was du erebt von deinin vatern hat| erwirbes| um es zu besitzen اگر مىخواهى آنچه را که از
پدرانتبه تو ارث رسیده است در تملک خود داشته باشى باید اول آن را تصاحب کنى.) تا
به این حد، دین، پیوستن و روندى نجاتبخش است که به وسیله آن افراد در پى رهایى از
تعهداتىاند که از احکام اخلاقى اجتماعشان ناشى مىشود.این دیون را پروردهشدن در
آن اجتماع ایجاب مىکند، دیون به نهادهایى که آگاهى اخلاقى را حفظ
مىکنند.بنابراین دین، ضرورتا متضمن نجات یافتن پدران و فرزندان است.در عبارت ییتس
(Yeats) این امر متضمن شناسایى
«بخشودهشدگانى است که مىتوانند ببخشایند» ، متضمن دستبه دست هم دادن نسلهاى
پىدرپى است.
اما چنین تعهد دینىاى، متضمن مبارزهجویى با خوى لیبرال مدرن است.پاسخهایى که خوى
مدرن در پى آنهاست، پاسخهایى اخلاقىاند.مشکل تعهد با اخلاق، فقط در این نهفته است
که این تعهد، امر خاص را - قیود نخستین پدر و فرزند، یا فرد و قبیله - در امر عام
مستحیل مىکند.با توجه به چنین چیزهایى که ما درباره سرشت انسان مىدانیم، رؤیاى
روشنگرى براى یکى کردن نوع بشر - رؤیایى که درباره عقل در سر داشت - بیهوده و پوچ
است.آنهایى که در تداوم نسلها مىزیند، باید حتما در قالب هویتهاى منطقهاى که
آنها را حفظ مىکند، زندگى کنند.با این همه منطقهاى بودن صرف، فرقهگرا بودن نیز
هست و به منزله از دست دادن رابطه با انسانهاى دیگر، دانشهاى دیگر، و اعتقادات
دیگر نیز هست.فقط جهان وطن بودن به معناى بىریشگى است.بنابراین، آدمى بالاجبار در
تنش میان خاص و عام زندگى مىکند و ضرورت دوگانه دردناک الزام را مىپذیرد.
دستآخر، ما مجبوریم در حول محورى دیگر نیز زندگى کنیم: حرکت از محور زمان (گذشته،
حال، آینده که آنهمه به وسواس آن دچاریم) به محور مکان; دیدن جهان، همانطور که
باید باشد، به عنوان مکانى که قسمت و مقدر شده به عنوان جدایى قلمروها. براى فهم
امر استعلایى، انسان نیازمند فهمى از امر مقدس است.براى بازسازى طبیعت انسان
مىتواند امر دنیوى را مورد هجوم قرار دهد.اما اگر جدایى قلمروها وجود نداشته
باشد، اگر امر مقدس نابود شده باشد، پس ما با آشوب سوائق و نفع فردى و ویرانى حلقه
اخلاقى که انسان را احاطه کرده است تنها مىمانیم.آیا مىتوانیم - آیا نباید -
آنچه را که مقدس است و آنچه را که دنیوى استبازسازیم؟
این مقاله ترجمهاى است از فصل چهارم کتاب زیر:
Doniel Bell (1978)| The Cultural
Contradiction of Capitalism| Basic Books| Inc.| New York.
پىنوشت:
1. Proteus) ، ربالنوع دریایى که به
اشکال گوناگون درمىآمد آدم دمدمى شخص متلون آدم بىثبات.به نقل از حییم. - م.